۱. شُکر چشم تو چه گویم که بدین بیماری
میکند درد ِ مرا از رُخ زیبای تو خوش
۲. خوب؟ حالا میخواهی چه کنی سوسن؟ فکر کنی دنیا دیگر به آخر رسیده است و نمیشود تغییری ایجاد کرد، حالا گیرم در خودت و نه بیشتر؟ یادت مگر نمیآید اولین باری که کسی در گوش راست تو گفت:«ام.اس»؟ شد اسمی دیگر، شناسهای دیگر و نشانی دیگر از تو؟ از آن روز که تا خانه گریستی آنقدر بیصدا که مادری که نشسته بود کنارت روحش ــ شاید ــ هرگز خبردار نشد که چگونه از درون شکستهای، تا دیروز که بی صدا انفجاری را در روحت حس کردی مگر چه آمده است؟ لحظاتی که ترس و اضطراب و دلواپسی چنان در همت ریخته بود که لرزان برخاستی و با اکراه حافظ را از میان کتابها کشیدی بیرون و سراسیمه گشودی تا بگوید که «در بیابان طلب گر چه ز هر سو خطری است …» حرصت بگیرد و بگذاریاش سر جایش و همچنان حس کنی سینهات برآمده شده است از بس قلبت دارد با شدت میزند و ساعت را میپاییدی که کجا ماند تسبیح؟ بس که میدانستی و این «میدانم» چقدر نفرتانگیز است.
خوب؟ آنچه منتظرش بودی، بود! هر چه باشد یک «بهمن»زاد هستی و بهمن زاد «میداند» چه بلایی دارد به سرش میآید. همیشه میداند و بدبختانه این دانستن است که تنبل بارش میآورد و نمیگذارد بلند شود و دوباره لای حافظ را باز کند و همان صفحه را بیاورد و دوباره با حوصله بخواند و بغض نکند و بغ نکند و سعی نکند مادر و تسبیح نبینند پای چشمهایش خیس است و اخم کردهای و با تمام وجودت غور کردهای میان اصطلاحات و قلبت فشرده شده است گوشهای از سینهات، تنگ و مضطرب. خوب؟
مگر آن زمان حالت بهتر بود سوسن؟ آن روزها را از خاطر بردهای؟ زمانی که برای اولینبار بلند شدی و راه رفتی گویی دنیا را به تو داده باشند را فراموش کردهای؟ دوباره بلند خواهی شد، دوباره راه خواهی رفت بیآنکه دنبال شانهای، بازویی باشی تا بهش تکیه کنی. یادت باشد. یادت باشد این گذارهای تلخ را و نگذار خاطراتش محو بشوند و مجبور شوی دوباره از نو آغاز کنی. این از نو آغاز کردن همیشه هم خوب نیست. بگذار از همان جایی ادامه بدهیم که افتادی … یادت باشد سوسن.
خوب؟ هر چه هست، دنیا به آخرش نرسیده است، انتهای ام.اس هم اینی نیست که در آن هستی. خودت بهتر میدانی. «میدانم!» انتهای سوسن هم این نیست. انتهای هیچ بودی این نیست. اگر این بود، عدم بود، نه بود. خوب؟ میدانم که میدانی چه میگویم. این را از چشمهایت که دیگر خیس نیست و مصممترین نگاههای دنیا را دارد میخوانم. انتهای تو این نیست که دراز بکشی و طلوع و غروب خورشید را نبینی و هوای سحرانگیز صبحگاهان اردیبهشتی را نکشی توی ریههایت و نروی سراغ بوتهی زنبقت که اولین گلش همین امروز شکفت. نروی سراغ بوتههای گل سرخت که لبریزند از غنچهها و هنوز میترسند رخ بنمایند. یادت باشد مدتهاست باهاشان حرف نزدهای و تهدیدشان نکردهای زود بشکفند. یادت باشد ننشستهای کنار باغچه و دست نکشیدهای به سیمای کبود بنفشههایت. شلنگ را برنداشتهای آرام و لطیف و عاشقانه آب بپاشی روی سر و صورت درختها. آب بچکد از نوک سرشاخهها و برگها روی خاک باغچه. نرم. یادت باشد این است که دنیا به انتها نرسیده است و هنوز زنبق بینهایت زیباست.
خوب؟ میبینی که چیزی نمیتواند زمان را متوقف کند. هیچ نیرویی. هیچ نیرویی نمیتواند تو را متوقف کند. همانطور که هیچ نیرویی نمیتواند این حرکت موذیانه و آزاردهندهی سیر بیماریات را متوقف کند. این «متوقف نشدن» را طوری باور کن که هیچ نیرویی نتواند باورش را متوقف کند. برای حرکت کردن، نیازی نیست پا داشته باشی. نیازی نیست به راستی «حرکت» کنی. تنها کافی است «رشد» کنی …
۳. شنبه، به تسبیح گفتم میآیم شام منزل شما. ساعت پنج عصر زنگ زد که پدر آمده دنبالتان زود آماده شوید. نمیخواستم زود بروم و خسته کنم خودم را، ولی بلند شدیم و رفتیم. فاطمه کوچولو هم آنجا بود و رفتیم نشستیم توی حیاط و هوا لطیف بود و فاطمه پر جنب و جوش. تسبیح گفت حالا بیایید داخل! بلند شدیم و رفتیم داخل. ظرف میوه روی میز بود ولی خوب، فقط همین. نشستیم و به اصرار تسبیح در جای به خصوصی نشستم! بعد وای خدایا! صبح که بیدار شدم یاد هویج بستنیهای ممد(لوکس) افتاده بودم و حالا تسبیح برایم هویج بستنی آماده کرده بود. چنان به هیجان آمده بودم که در توصیف نمیگنجید. دو لیوان هویج بستنی خوردم. و بعد نوبت کیک بود! با کلی تأخیر «روزت مبارک!»
یک شام لذیذ و بینهایت لذتبخش … تسبیح عزیزم. هیچوقت اینجا را نمیخوانی ولی، آن شب، آن عصر … قشنگترین، به یاد ماندنیترین و زلالترین خاطرهی زندگیام بود. خیلی دوستت دارم!
۴. «نومیدی هنگامی که به مطلق میرسد، یقینی زلال و آرامشبخش میشود. چه قدرت و غنایی است در ناگهان هیچ نداشتن!»
شریعتی/هبوط در کویر/ص۲۰۳