۱. وقتی «آنا کارنینا» عملش را نزد خویش توجیه میکند، ــ وقتی شیطان صفت میشود ــ دقیقاً مرا یاد «علیامخدره» میاندازد. به همان اندازه که ورونسکی با آن «دندانهای سفید مرتب» مرا یاد «مرد شمارهی یک من».
خیلی بد نیست، اینکه مدام این روزها مطالبی میخوانم که یادآوریام میشود. خوب است که یادم باشد و مرتب یادم باشد و هرگز یادم نرود چه شد. ابداً احساس بدی به من منتقل نمیشود. حس شیرینی هم نیست. هیچ مزهای ندارد. درست مثل دهانم که اینروزها هیچ مزهای را حس نمیکند. زندگیام این روزها دور کُندی دارد. در این دور کُند که لذتها و آلامم تصاعدی حس میشوند، خاطرات مجال عبور دارند و من با فراغ خاطری عجیب بیآنکه وانمود کنم حواسم بهشان نیست، میگذارم به من تنه بزنند، نیشم بزنند، کنایهآمیز خطابم کنند، تلخی کنند. شیطنت کنند و چشمهاشان بدرخشد و مثل آنا کارنینا خودشان را به آب و آتش بزنند تا قلبهایی مانند قلب «کیتی» را بلرزانند و لذتی شیطانی را زیر زبانشان مزهمزه کنند. آنچه این میان برایم جذابیت دارد، این است که چقدر معامله کردن بر سر «ورونسکی»ها، حقارتبار است. وسوسهانگیز است به شدت. حیلهگرانه و رذیلانه حتی. ولی وقتی خماری از سر آدمی میپرد، وقتی چشمها بینایی پیشین و ذهن آن حمایت قبل را بازمییابد، تنها حسی که در خیال آدمی نقش میبندد، فراغتی است که در توصیف و کلمه نمیگنجد.
به شدت احساس خرسندی میکنم. هرگز تا بدین پایه در درک سرخوشی غرقه نبودم.
۲. امروز، صبح زود بیدار شدم. به فال نیک گرفتم، حس بهبودی در چهار ستون بدنم به وجدم میآورد. برخاستم و چونان گذشته، نه چون بیماری خسته، استحمام کردم و خوشرنگترین و دلپسندترین لباسم ــ که پارسال این موقع، خودم روی سینهاش منجوقدوزی کرده بودم ــ که خاطرات قشنگی دارم ازشان را پوشیدم. گوشوارههای آبیام را آویختم و گردنآویز بلندش را انداختم دور گردنم. امروز، یکی از قشنگترین روزهایی است که از ابتدای امسال گذرانده ام.
امروز، جمعه را، با اینکه جمعه است، دوست دارم. حالا اگر کسی جرأت دارد، چشمم بزند!
۳. ذهنم درگیر انتخابات نیست. هرگز نبوده است. نه معتقد به «تحریم رأی» هستم و نه مشتاق «تبلیغات». اینروزها که به ناگهان تمامیی طبقات اجتماعی به شماره میآیند و دروترین نقاط کشورم در اذهان دولتمردانم زنده میشوند. وعدهها پرداخته میشوند و «کیفهای انگلیسی» میان مشتها، «سناریوها» یک شبه نوشته میشوند و شعارها، باکتریوار تکثیر مییابند، خوشتر دارم، کودکی شوم. کودکی، درست روی همان شاخهی درخت معروف … با بلندترین صدایی که ممکن نیست گوشی نشنود فریاد بزنم: «پادشاه برهنه است!»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* نام کتابی از کودکیهایم.
** یادم رفت بنویسم! دوستانی که به من لینک دادهاند لطفاً آدرس را به این تغییر بدهند: