۱. رسیدن به آرامش، همیشه آسان نیست. هر چند، باید بنویسم بسیار هم آسان است. خیلی فلسفی شد! موضوع این است که وقتی آدمی را میبینم که با گذشت سالها، هنوز به آرامش خاطری که نیازمند عشق، صداقت و «حساب پاکی» است نرسیده است، تنها سفارشی که میتوانم به او بکنم این است که دست از گول زدن خودش بردارد!
۲. مردی را میشناختم سالها پیش. این مرد، آدم جالبی بود. همین جالب بودنش آدمهای زیادی را جذبش میکرد و شاید هنوز هم میکند. ولیکن این مرد با تمام جاذبههای احتمالیاش، یک عیب بسیار بزرگ و چندشآوری داشت و آن این بود که به شدت «دروغ» میگفت. این دروغ گفتنهای مصلحتی چنان برایش حالت عادی به خود گرفته بود که حتی ایمان داشت به شدت «درستکار» است. البته، مثل همیشه که هدف است که وسیله را توجیه میکند، این دروغ گفتن شاید در آن برحهی زمانی، برایش لازم هم بود چون میخواست برای زندگیی خود تصمیم بزرگی بگیرد.
این تصمیم آنقدر بزرگ بود که به قول «جان لاک»، باید در برابر چیزی یا کسی را «قربانی» میکرد و این جزیرهی سحرآمیز، وادارش میکرد تا به طرزی جنونآمیز و مرضی، دست به هر دغل و شیادی بزند. و البته قبلاً هم نوشته بودم که قربانی را خیلی راحت میشود در این سلسله مراتب کشف کرد. مثل «بون»!
القصه، این مرد مورد نظر ما، به خواستهی قلبیی خود رسید و اکنون در آشیانهاش مرغی دارد. و برای اینکه به این مرغ ثابت کند که چقدر «درستکار» است، کلی داستان دارد برای تعریف کردن که البته در هیچکدام آنها رگهای از صداقت یافت نمیشود. برای اینکه این موضوع زیاد نخنما نشود، یک ایدهی خوب به ذهنش رسید و آن، برملا کردن صحبتها، نامهها و اشاراتی بود که در واقع، افشای آنها به خود او آسیب نمیزنند. بلکه شخصیت صاحب آن نامهها را تحتالشعاع قرار میدهد. این حالت البته بازخورد وحشتناکی را به مرغ بینوا منتقل کرده است که گمان نمیکنم هرگز از آن رهایی بیابد.
۳. در مورد IP زیاد خبره نیستم. ولی دوستی دارم که خیلی خوب میداند و به مدد این دوست خوب، توانستهام نشانی آدمی را که در وبلاگ من و دوستان من، کامنتهای والاگهرانه مینوشت را به طرز مزموز و عجیب و غریبی با IP آدم متشخصی تطابق بدهیم که اتفاقاً آدم پُرمشغلهای هم هست و بسیار تمیز هم هست، مدیر هم هست و کلاً آدم بیکاری نیست ولی میتوان در سایتهای معتبر و غیر معتبر زیادی کامنتهای طویل و کارشناسانه، زیرکانه و باسوادانهای از ایشان یافت که نشانهی خوبی از اشتغال شدید نیست!
البته تحقیقات هنوز ادامه دارد! پیشنهاد و انتقاد هم میپذیریم!
۴. میگویم این اردیبهشت جهنمی چرا تمام نمیشود؟ تعداد زیادی از دوستانم را در این ماه، اندوهگین و دردآلود مییابم.
۵. هیچ احساسی نسبت به آنکه دوستم داشت و مرا آفرید ندارم. مدتی است که دیگر حضورش را ابداً احساس نمیکنم و اسمش، چونان عظمت بیبدیلش، برایم به قدری از معنا تهی گشته که حتی نمیتوانم هجیاش کنم و چون لغتی بیگانه، خنثی و بیارزشی برایم تداعی میشود. «ایوب» نبی این طور مواقع چه میکرد؟
۶. منتظرم «آویشن قشنگ نیست» به دستم برسد. ممنونم دوست خوبم که زحمت تهیهاش را کشیدی. مهربانیهایت شرمندهام میکند!
۷. پُست قبلی، طرحی بود از داستانی کوتاه. ماجرایی کودکانه، خاطرهای محو ولی شیرین از شیطنتهای پاکدلانه. آنهایی که سنی از ایشان گذشته است شاید یادشان باشد و بقیه نه.
۸. برای آخر این ماه، دوستانم در ارومیه منتظرم هستند. نتوانستم بهشان بگویم ارومکه بیماریام عود کرده است و امکان اینکه بروم خیلی خیلی ضعیف است. نمیخواهم ناراحتشان کنم … ولی روزها دارند میگذرند و آنها منتظرند. چه کسی میگفت «برنامهریزی» خوب است؟!
۹. راست میگوید … بیشتر مواقع از همهی دیگران راستگوتر است!