صبح که بیدار شدم، متوجه شدم تمام شب خواب بودم! یعنی حتی یکبار هم برای رفتن به دستشویی بیدار نشده بودم. حس کردم باید بروم دستشویی، وقتی بلند شدم اگر دستم را نمیگرفتم به دستهی مبل حتماً زمین میخوردم. با صورت میرفتم توی در و در با صدای بلند باز میشد و میخورد به دیوار و افتادن من باعث میشد مادر هراسان بیدار شود. چطوری خودم را نگهداشته بودم؟
تصمیم گرفتم تمام روز توی تختم بمانم. دیروز بیش از حد راه رفته بودم و این بود که حالا اینطور عضلاتم دچار اسپاسم شوند. دراز کشیدم و «غرور و تعصب» را باز کردم و خواستم بخوانم. یادم آمد که خواب عجیبی دیدهام. دکتر تقوی را در خواب دیده بودم. خواب دیدم مرا میبرد تا محل کار جدیدم را نشانم بدهد و خیلی خوشحال است و من با دلخوری دنبالش میروم و مدام با خودم میگویم«چرا درکم نمیکند؟ آخر من این همه راه را چطوری پا به پایش بروم؟» کتاب را میآورم بالاتر و میخوانم.
مادر صدایم میزند برای صبحانه. نان بربری ِداغ. کره و پنیر را گذاشته است روی میز. با یک فنجان چای برای خودش. رفته است حیاط. میروم و از آشپزخانه ظرف عسل را میآورم. یوسف چند روز پیش آمد و آن مادهی اسرارآمیز را داخلش ریخت و هم زد. مادهی اسرارآمیز! میگویند گرانبهاترین مادهی غذاییی دنیاست! به اندازهی ناخن از داخل ظرف مومی برداشت و ریخت داخل یک کاسه عسل و آنقدر هم زد تا یکدست شد. هر روز میخورم. برای صبحانه. حالا علیرغم آن مادهی حیرتانگیز، عسل برای معدهام خوب است. یک مشت گردو هم برمیدارم. مادر نشسته است. میروم و کتری و قوریی چایی را با یک فنجان اضافی میآورم. مینشینم. این چند روز عادت جدیدی پیدا کردهام و آن هم این است که مثل قحطیزدهها هول میخورم. طوری لقمهها را نجویده قورت میدهم که گویی اگر دیر بجنبم سفره جمع خواهد شد. اینطوری نفخ شکمم هم زیاد میشود. اینطوری شبها از درد شکم و پهلوها و کمرم خوابم نمیآید تا ساعتها و کتاب میخوانم! از امروز میخواهم آرام غذا بخورم. مثل همیشه که آرام بودم. خوب لقمهها را میجوم. داروها را میخورم. پردنیزول گلویم را تلخ میکند. کم میخورم. نصف یک نان بربری. عادت دیگری که پیدا کرده بودم این بود که شده بود سه تا نان برای صبحانه میخوردم!!! حیرتانگیز است نه؟!
میخواهم یک لقمه بردارم تا تلخیی پردنیزول را رفع کند، دست نگه میدارم. یک قاشق عسل میریزم داخل چایی و میآیم توی اتاقم.
ساعت نه و نیم است. زنگ میزنم به دکتر مسلمی. دیروز که استخر بودم و حتی چندین روز پیش بارها زنگ زده بود و میسد شده بود. دیشب هم که من تماس گرفتم جواب نداد. کمی با هم حرف میزنیم. میگویم دکتر متوتروکسات برایم تجویز کرده است. کمی مکث میکند و بعد انگار میداند مکث کردن ش چقدر ممکن است نگرانم کند با لحن شادتری آرامم میکند. کمی توصیه، کمی دلگرمی … و صادقانه میگوید:«همه فکر میکردیم جعفری که چیزیش نیست!» نتایج ام.آر.آی را برایش میخوانم. از زیر و بم صدایش میفهمم که اینطور صحبت کردنش فقط بخاطر این است که من ناراحت نشوم. من ناراحت بودم. من هم میخندم و نمیگذارم فکر کند موفق نبوده است. کمی از دلتنگی و آرزوهای خوب و خداحافظی میکنیم. دیروز عصر، وقتی داشتم بروشور دارو را میخواندم دکتر آدرنگ زنگ زد. او هم همینها را گفت:«نگران نباش! وحشتناک هست عوارضش ولی میدانی که گاهی داروی خطرناکی عارضه نمیدهد ولی یک داروی معمولی و پرمصرف آدم را میبرد تا دم مرگ …» مثال هم میزند. کمی آرام میشوم. زنگ زده است برای چند تا سوال تکنیکی و تخصصی! برای طرحش منتقل شده است آستارا! شده است مسئول اتاق عمل و اشکلاتی برایش پیش آمده بود که زنگ زده بود از من بپرسد. مدت زیادی با هم صحبت میکنیم. برایم جالب بود که دقیقاً روز قبلش یاد دفتر خاطراتش افتاده بودم که یک عالمه نوشته بودم برایش. دفتری استثنایی دارد. از سال ۶۷ دوستان و افراد خاص و ویژهای برایش صفحاتی را سیاه کرده بودند. وقتی آورد برای من، گفتم خانم دکتر من «زیاده نویس»م ها! و نوشتم. عکس آخرین تابلویم را هم چسباندم روی یکی از صفحاتش. یاد همان آخرین تابلویم* افتاده بودم. و یاد دکتر آدرنگ …
برویم به ادامهی مطلب؟
زنگ میزنم به ظریفه. جواب نمیدهد و فکر میکنم الآن اتاق عمل شلوغ است و قطع میکنم. زنگ میزنم به خانم صمدی. میخواهم اگر امکانش باشد با استاد صحبت کنند من بروم و امتحان آخر ترم را بدهم از کلاس عقب نیافتم. میگویم خودم در منزل میخوانم و میآیم برای امتحان. میگوید حتماً خبرم میکند.
دراز میکشم و کتاب را برمیدارم. میخوانمش. جالب نیست. ولی میخوانم. تمام که بشود میروم سراغ «آویشن قشنگ نیست!» مادر میآید پیش من. دارد سیبزمینی پوست میکَند. میپرسم برای ناهار چی میخواهی بپزی؟ میگویم دلم تالیاتلی میخواهد. میگویم ناهار با من! میرود دوش بگیرد.
ساعت دوازده و نیم است. سیبزمینیها را خورد کرده است. چندتایی قارچ برمیدارم و مینشینم و خوردشان میکنم. موقع بلند شدن و راه رفتن، حس میکنم تمام بدنم تکهای عظیم از یک صخره است. میروم به آشپزخانه و ماهیتابه را میگذارم روی گاز. حالا یادم میآید که مادر زودپز را بار گذاشته بود. چطور نترسیده بودم از صدای سوت جیغمانند زودپز و ایستاده بودم به سرخ کردن؟ روغن که داغ میشود زردچوبه را میریزم و سیبزمینیها را. بعد هم قارچ را میریزم و همراه سیبزمینی سرخ میکنم. توی یک ماهیتابهی دیگر کمی اب میریزم و گوشت چرخ کرده را میریزم داخلش. یک قاشق روغن. با پشت قاشق چوبی مدام میکوبم به گوشت تا ریز ریز بشود. دوست ندارم قلوه قلوه بشود. قارچها که کمی تفت میبینند از روی شعله برمیدارم. قابلمه را پر آب میکنم و میگذارم روی شعله. گوشت که رنگش کدر میشود میریزم روی مواد قبلی. آویشن را اضافه میکنم و رب و آبلیمو. پیاز را در ماهیتابهی دیگری سرخ کردهام. تا آب بجوشد میروم سراغ ظرفها. دوست ندارم ظرفها روی هم تلنبار شود. آخ از این عادت من … میخواهم با پایم به پدال سطل آشغال فشار بیاورم که نمیتوانم. خم میشوم با دستم بازش کنم که باز هم نمیتوانم. مادر میآید. میگویم این چرا باز نمیشود. پایش را فشار میدهد و بازش میکند. چیزی توی دلم میلرزد. به روی خودم نمیآورم. ظرفها را آب میکشم. اب جوش میآید، کمی نمک و روغن میریزم داخل آب. کلافهای تالیاتلی را میریزم توی آب جوش. حس میکنم نمیتوانم بایستم. مینشینم روی زمین. حس میکنم باید بروم دستشویی، آب جلز جلز میریزد روی شعله، بلند میشوم و زیر قابلمه را کم میکنم. میروم داخل هال. مادر را صدا میزنم«حواست به قابلمه باشد من بروم دستشویی!»
میگویم مامان آبکش کردنش با تو. میریزد توی آبکش و آب سرد باز میکنم و رشتههای کلاف را بلند میکنم تا آب سرد برود داخل کلافها. موقعی که مادر داشت قابلمه را خالی میکرد توی آبکش، ماهیتابه را گذاشتم روی شعله. کمی که مواد گرم شدند، آبکش را برمیدارم و رشتهها را میریزم داخل ماهیتابه. صدای جلز و ولز روغن و آب را دوست دارم. کمی با قاشق چوبی مواد و رشتهها را هم میزنم. بوی آویشن را دوست دارم.
میبینم نمیتوانم بایستم. زیر تابه را خاموش میکنم و میروم و میافتم روی کاناپه. چیزی را در حوالیی زیر دندههایم حس نمیکنم. گویی تکهای از یک صخره هستم.
ساعت یک است. میپرسم مامان ناهار بخوریم یا اول نمازت را میخوانی؟ میدانم مثل من عاشق تالیاتلی است، منتظرم بگوید بخوریم! میگوید «بخوریم!» دلم غنچ میرود. میروم و میز را میچینم. میروم سراغ سس کچاپ، میبینم ته ظرف یک ریزه مانده است. مامان میگوید بروم بگیرم. میرود. در ظرف را میگذارم تا خنک نشود. گرسنهام است. نقشه میکشم به زودی با مادر برویم فروشگاه، خرید. مادر میآید. سس زشک! نمیگویم مامان چرا زشک؟ مینشینیم و برایش میکشم و زیر چشمی نگاهش میکنم. چقدر پیر شدهای مادر. «ببخش مادر! من باید مراقب تو باشم نه تو مراقب من!» با خودم میگویم. او نمیشنود. در سس را باز میکنم و میدهم دستش. برای خودم هم میکشم. سس معرکهای است! آبکی! بیمزه!!! نصف ظرف را خالی میکنم توی بشقابم ولی دریغ از کمی طعم! میگویم مامان از این یکیها نبود؟ میگوید نه! میگویم مهم نیست. میرویم فروشگاه میخریم. بهتر که نرفته است دورتر. خسته میشود. خیلی خسته میشود. آرام و جویده جویده میخورم. آب هم نمیخورم بین غذا. آخرش یک لیوان میخورم با یک قرص ویتامین سی پلاس زینک!!!
ظرفها را میگذارم داخل سینک و آب گرم را باز میکنم. دستکشها را میپوشم. هیکلم تکهای از یک صخره است. ظرفها را میشورم. دوست ندارم چربیی ظرفها بماند و یخ کند. اصلاً دوست ندارم ظرفها تلنبار شوند روی هم. مادر مینشیند و سفره را جمع میکند و سجادهاش را پهن میکند جلویش. سالهاست مینشیند پشت میز ناهارخوری نماز میخواند … پیر شده است … خیلی وقت است پیر شده است. امروز استراحت کرده است. امروز ناهار با من بود و او استراحت کرده است. حس میکنم تکهای از یک صخرهی محکم هستم …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آخرین تابلویم را به انسان حقیری هدیه کردم … افسوس!
** یادم رفت بنویسم! صدای سوت کشیدن زودپز از کودکی کابوس دهشتناک زندگیام بوده و هست!
*** یادم رفت بنویسم! یادم میرود داروهایم را سر وقت بخورم! قرار بود از صبح امروز داروهای جدیدی بخورم که نخوردم! قرار بود دارویی را یک هفته قبل نصف کنم، نکردم!