فیالبداهه سروده شد!
دستهایت را از هم بگشای و بگذار
پرندهی شهوتم میان آویزانیی مادرانهی سینهات تخم بگذارد.
اینگونه که چون شاخساری کهن ایستادهای،
میان دامنت آن پشتههای دیرینهای که سر پایت نگاه میداشتند را به من ببخش
تا تو را به «تجدّد» برسانم.
به آن شعار دلپذیری که مرا به خویش میخواند.
تو «مادر» من!
که آموختهای برای من باشی،
تنها از آن من و خواهشهایم که چون بارانی ناگزیر سرشانههایت را خیس از تمردّی ناهمگون و زننده میکنند،
باش و بگذار دامنت را به روی «تمدن» بگشایم.
به پدران آسمانیام سوگند، این بار که آبستن شوی،
لذتی خواهی یافت که هرگز نمیشناختیاش.
۲. به مرد شمارهی یک من:
«از یک عشق قدیمی نجات پیدا کردهام؛
دیگر همهی زنها زیبا هستند؛
پیراهنم تازه است،
حمام کردهام،
اصلاح کردهام،
صلح شده.
بهار آمده.
خورشید در آمده.
به کوچه رفتهام. مردم آراماند؛
من هم آرامم.»
اورهان ولی/رنگ قایقها مال شما