یک ناپرهیزی ترش و شیرین

وقتی آدم بچه است، دنیا برایش خیلی خیلی بزرگ است. درخت‌ها بلندترند. طول و عرض‌ها درازترند. حوض‌ها عمیق‌ترند. اتاق‌ها زیادترند. آدم بزرگ‌ها «مهم‌»ترند!

این‌را که خواندم، درخت‌ تاک‌مان یادم افتاد. آن ستون‌های آهنی که پدر بر پا کرده بود، پَسَری که بلند کرده بود و شاخه‌های تنومند تاک پیر را انداخته بود روی چوب‌های پَسَر. خوشه‌های سبز و سرخ که از میان برگ‌های تر و تازه‌ی سبز آویزان می‌شدند و سیل زنبورهایی که ظهرگاه تشنه از نوشیدن آن همه شهد، دور شیر آب توی حیاط جولان می‌دادند و جرأت نمی‌کردیم نزدیک شیر آب بشویم. از ظهرها بدم می‌آمد. از نیش زنبور که یک بار پشت پاشنه‌ی پایم را گزید و از حال رفتم. بچه که بودم. جای نیشش تا سال‌ها، همان‌طور مانده بود به عنوان سند یک جنایت تلخ. یکبار هم که مهدی دهان‌ش را گذاشته بود دور شیر آب که آب بخورد و زنبور کام‌ش را نیش زده بود و چقدر می‌خندیدیم به‌ش. لب بالایی‌اش به اندازه‌ی یک بند انگشت آویزان مانده بود. مادر با تنظیف، کیسه‌ می‌دوخت. می‌نشستند با خواهرها توی حیاط و کیسه‌ها را که می‌دوختند، بند باریکی دور دهان‌شان تعبیه می‌کردند و پدر و داداش بزرگه، می‌رفتند بالای نردبام‌ها و خوشه‌های دست‌چین را می‌انداختند داخل توری‌ها و سرشان را می‌بستند. اینطوری زنبورها که دور سر و بازوهایشان عصبانی وز وز می‌کردند از خوان‌های متبرکی بی‌نصیب می‌ماندند. تلخ بود. درست مثل نیش خودشان. عکس خوشه‌های توری‌ی سفید می‌افتاد توی آب حوض. ماه‌های سیاه و قرمز توی حوض، ظهر که می شد جمع می‌شدند نزدیک سطح آب. خم می‌شدم روی لبه‌ی حوض و نگاه‌شان می‌کردم. فصل تخم‌ریزی‌شان که می‌شد، پدر جاروی کوچکی را به سنگی می‌بست و گوشه‌ای از حوض می‌انداخت. تخم‌شان را می‌ریختند لای جارو. چند هفته بعدش، چه می‌دانم حساب روزها را آن موقع که همه چیز بزرگ‌تر، بلندتر و طولانی‌تر بودند؟ با پسرها می‌نشستیم ظهر بشود و آفتاب صاف بتابد توی آب و آن موجودات چشم درشت لرزان سریع و تُند و تیز بیایند نزدیک سطح آب و یک آن دست‌مان را ببریم توی آب و بیاوریم‌شان بالا و آنطور که مثل لایه‌ای از خزه روی پوست صورتی‌ی کف‌هایمان دراز به دراز می‌افتادند تماشاشان کنیم که هر روز بلندتر و چاق‌تر می‌شدند. بعد می‌انداختیم‌شان توی آب و رفتن‌شان را تماشا می‌کردیم.

درخت

درخت سیب آخرین بار آنقدر سنگین شده بود که شاخه‌هایش شکست. پیوندی بود. هم سیب سبز ترش می‌داد و هم سیب سرخ شیرین. سیب‌هایش سنگین بودند و آبدار و هر سال پدر می‌چیدشان و می‌گذاشت لای بریده‌های کاغذ توی کارتن‌های مقوایی و می‌گذاشتیم توی انباری. سیب‌های سبزش که ترش بودند و سیب‌های سرخ‌ش که شیرین. زیر آن پوست سرخ، تن سفید و آبداری که هرگز تلخ نبود و شُل نبود. سال آخر شاخه‌هایش از زور سنگینی شکست. یادم نیست ولی خیلی بود، خیلی کارتن سیب جمع کردیم. بعدش یک‌هو دیگر درخت سیب نبود.

درخت توت داشتیم. می‌گویند درخت توت «سید» درخت‌هاست. سنگین است. توت‌هایش به بلندای انگشت سبابه‌ی کودکی‌هایم بودند. تنه‌اش شبیه تنه‌ی درختی بود که «رامکال» استرلینگ تویش لانه داشت. برای همین خیلی دوست‌ش داشتم. تابستان‌ها، مادر چندتایی ملافه گره می‌زد به هم و هر کدام گوشه‌ای را می‌گرفتیم و داداش رضا می‌رفت بالای درخت و شاخه‌ها را می‌گرفت و تکان تکان می‌داد و توت‌ها با صدای شترقی می‌ریختند پایین. میان ملافه سنگین می‌شد و زورمان نمی‌رسید و می‌خندیدیم و صدای خنده‌هامان میان همهمه‌ی ریزش توت‌ها و ساییده شدن برگ‌ها به هم، فریاد مادر گم می‌شد که می‌گفت محکم نگهدارید نریزد روی زمین. سبدها را پر می‌کردیم و دوان دوان می‌بردیم در خانه‌ی همسایه‌ها که بی‌صبرانه منتظر نوبرانه بودند. نوبرانه‌های به بلندای انگشت سبابه‌ی کودکی‌های من. سفید و درشت و براق و شیرین. زمستان بود که مادر یادش رفت و شیر نفت باز ماند و سر رفت و ریخت پای درخت و پدر با آنکه فردایش تمام خاک یخزده‌ی پای درخت را کَند و عوض کرد و کلی دعا و آرزو، دیگر بهار آن سال بیدار نشد و شاید هم شد ولی پدر حواس‌ش نبود که بُریدش و هنوز به هفته نکشیده بود که ناخوش افتاد و گفتند توت سید درخت‌هاست و سنگین است و دیه دارد. زنده بوده و پدر حواس‌ش نبوده و عجله کرده است. می‌گفتند از تنه‌ی درخت توت، تار و کمانچه می‌سازند. یک همچنین چیزی. بچه بودم یادم نیست زیاد.

وقتی بچه بودم حیاط خانه‌مان بزرگ‌تر بود و حوض‌مان عمیق‌تر و آسمان بالاتر. آدم بزرگ‌ها مهم‌تر بودند و روزها طولانی‌تر و شب‌ها تیره‌تر … چرا آنقدر آرزو داشتم زود بزرگ بشوم؟

 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱. دیروز برنامه‌ای پخش می‌شد از مرحوم سید رضا حسینی. داشت از روند مترجم شدن‌ش می‌گفت. می‌گفت در ابتدا با مقایسه‌ی ترجمه‌های ترکی استانبولی با متون فرانسوی ترجمه می‌کرده ولی بعد که می‌رود فرانسه و بلژیک و زبان فرانسه می‌خواند، می‌بیند ترجمه کردن از ترکی به مراتب سخت‌تر بوده که ایشان داشته تمام آن مدت اینکار را انجام می‌داده و فکر می‌کرده راحت است.

۲. احسان کوچولو چند روز پیش برایم گل آورده بود. گل‌های ریز سفید و زرد با یک شاخه گل خشخاش(شقایق). شقایق دو تا غنچه هم داشت. امروز که بیدار شدم، نگاه‌م خورد به لیوانی که گل‌ها را گذاشته‌ام هنوز توی آب. حس کردم چیزی به‌شان اضافه شده است. عینکم را که زدم دیدم هر دو تا غنچه‌اش باز شده است. دل‌م رفت!

۳. سال هفتاد و شش شاید آخرین سالی بود که من آن همه کتاب روسی را قلمبه قلمبه قورت دادم. بدجور به‌م می‌چسبید خواندن کتاب‌های روسی. در تمام این مدت، اصلاً پیش نیامده بود جز «یادداشت‌های یک دیوانه» از گوگول که پارسال خواندم. حالا بعد از این همه وقت، «آناکارننیا» بدجور دارد احساساتم را تحریک می‌کند. با آنکه دست‌هایم توانش را ندارند که حجم سنگین‌ش را نگهدارند و زود زود می‌گذارمش کنار تا خستگی در کنم، ولیکن به شدت شیفته‌ام کرده است.

۴. یادتان هست؟ مرد پیر مدام می‌گفت با سمت راست بدن‌ت مشکل داری و من تکذیب می‌کردم که نه! سمت چپ‌‌م مشکل دارد؟ در تمام این مدتی که ام.اس عود کرده است، سمت راست بدن‌م در اختیارم نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.