نمیتوانم راه بروم. ولی باید عادت کنم بدون آویزان شدن به بازوی کسی راه بروم. میدانم مریم خوب درکم میکند و کافی است اشاره کنم تا بازویش را به من بدهد ولی نمیگویم. با هر جان کندنی است خودم را میرسانم به محل کار جدیدم. مریم و شهناز جملاتی پر مهر میگویند و مرا میسپارند به خانم ع. و میروند. میروم و پشت میز کامپیوتر مینشینم. خانم ع. میرود طبقهی اول تا صبحانه بخورد! من میمانم و فایلهای روی دسکتاپ را باز و بسته میکنم، که در اتاق باز میشود و دکتر تقوی وارد میشود. با خوشرویی و مهربانی و لطف با من صحبت میکند. تمام محیط را با حوصله برایم توضیح میدهد. میدانم فیلم بازی نمیکند. دوستم دارد و بین تمام آدمهای بیمارستان، تنها کسی است که واقعاً قصد کمک به مرا داشته. دستم را میگیرد و با هم میرویم طبقهی بالا، بخش هایریسک. آنجا به جمعی که دارند صبحانه میخورند معرفیام میکند. خانم ر. و خانم عبادی مرا میشناسند و دوستم دارند. اینطور که تحویلم میگیرند، خانم ع. دستگیرش میشود که من تازه وارد نیستم. نزدیک میشود به من. لیوانی آب میخورم و سراغ سلماز را میگیرم. سولماز عزیزم را آنطور منتظر و نگران و مشوش که میبینم نشسته روی تخت و خیره به پنجره دلم میگیرد. چون ماسک زدهام اول نگاهم میکند متعجب و بعد آن چشمهای درشت رنگیاش تنگ میشود و لبهای قشنگش به لبخندی پهنای صورتش را میپوشاند. بغلش میکنم. بعد از شش حاملگیی ناموفق، این یکی را توانسته است تا هفته ی سی و دوم نگهدارد. توی دلش آشوب است و نگرانی و اشتیاق. خانم ع. کنارمان ایستاده است و سولماز که تعریف مرا میکند، لبخند میزند. برمیگردیم بخش.
من مینشینم بخش آمنیوسنتز و خانم ع. میرود ان.اس.تی. خانم دکتر تقوی میآید و میگوید کجا بیسکویت هست و کجا خرما و چایساز را نشانم میدهد که حتماً به خودم برسم. میگوید هر وقت خواستی بروی مرخصی اصلاً برایم مهم نست. اینجا راحت راحت باش. من کاملاً درکت میکنم. تشکر میکنم. در همین حین خواهران عباسعلیزاده وارد میشوند. با دیدن من هر دو جبهه میگیرند:«این اینجا چیکار میکنه؟» دکتر تقوی توضیح میدهد«برای توسعه و راهاندازیی بخشمان به ایشان نیاز داریم …» میگویند:«مگر ما اینجا چقدر کار داریم؟ خانم ع. هست دیگه!» دکتر تقوی باهاشان بحث میکند و میگوید اگر تا به حال راهاندازی نشده، تقصیر خودشان است و … میگویند کلاس هست و من میروم بیرون و دکتر تقوی با دیدن من حرفش را قطع میکند. لابد داشته وضعیتم را به دکتر عباسعلیزاده توضیح میداده و ترسیده من بهم بربخورد. ولی نمیداند که دیگر برایم مهم نیست.
در مدتی که کلاس هست، میروم پیش خانم ع. آدم پر حرفی است. من آنقدر کم جانم و آنقدر نفس کشیدن برایم مشکل است که کم میآورم پیشش و با خودم فکر میکنم بیادبی است اگر جوابش را حتی با جملهای کوتاه ندهم ولی ذهنم پریشان است و گاهی اصلاً نمیشنوم چه میگوید. از فوت پدرشوهرش و پسرهایش و اینکه آن روز(دوم خرداد) روز تولدش است و همه و همه حرف میزند. با ورود اولین بیمار، صدایم میکند کنار میزش و یادم میدهد چطور پرونده تشکیل بدهم برای بیماران و سوزن را نسخه کنم و بفرستم پذیرش و اینها. دفتر و دستکش را نشانم میدهد که باید کجا چی بنویسم! خوب گوش میدهم و حواسم هست. یک لحظه حس کردم کسی در طاق در ایستاده نگاهم میکند وقتی برگشتم، دکتر خویی را میبینم. آغوشش را باز میکند و با خوشحالی بغلم میکند. ماسکم را میکشد پایین و مرا میبوسد. چقدر از آمدنش خوشحال شدم. کمی حرف میزند و بعد میرود. قیافهی خانم ع. دیدنی است! نمیتواند هضم کند. مدام درگیر است را میفهمم. «این کیه؟ همه میشناسندش جز من. همه برای دیدنش میآیند. چرا آمده است اینجا؟ و و و»
به مرور مریضها میآیند و تعدادی برای ان.اس.تی و تعدادی برای آمنیوسنتز. صندلیها که اشغال میشود و مریضها سر پا میمانند میروم بیرون. کلاس تمام شده است و میروم مینیشنم پشت کامپیوتر. دکتر ف.آ. وارد میشود و خانم ح. هم متعاقب او با اکسترنی وارد میشوند. میخواهند کسی در اتاق نباشد چون اکسترن آشنای خانم ح. است و نمیخواهد کسی آنجا باشد و من میروم بیرون و جایی نیست بنشینم و تمام تنم میلرزد.
تا ساعت دوازده همین است که هست. سر جمع نیم ساعت بیشتر نمیشود که بنشینم. بعد از این خانم دکترها میآیند برای آمنیوسنتز. جالب است. خانم ع. میگوید باید چه ستی باز کنم و چند تا سرنگ چند سی سی و غیره! سوزن را که خانم دکتر فرو میکند، خانم ع. دستکش میپوشد و با سرنگ مایع آمنیوتیک را میکشد و بعد میریزد توی ظرف بیوپسی و رویش اطلاعات بیمار ار مینویسد و مدام به من تذکر میدهد که باید این کارها را من هم بکنم. خستهام. تشنهام است. چیزی نخوردهام. مریض بعدی مال دکتر عباسعلیزاده است. سوزن را که فرو میکند خانم ع. میگوید دستکش بپوش! با دستهایی که هیچکدام از انگشتانش حرف شنوی ندارند با محنتی و رنجی و نگرانی دستکش میپوشم و میروم جلو. سرنگ را برمیدارم ولی دستهایم میلرزند. خدایا. این دستها مال من نیستند. کسی تا به حال لرزیدن دستهای مرا ندیده بود. این از ترس نبود. این لرزش از ضعف بود. از بیماریام بود. به سختی توانستم مایع بکشم. مایع کمی خونآلود بود و جنین شیطان بود و مدام حرکت میکرد و دستش را میآورد نزدیک سوزن و یکبار هم نوک سوزن خورد به جفت و این شد که خونریزی کرد و مایع خونی شد. خدا میداند در آن لحظه من چه کشیدم. اگر لرزش و اسپاسم دستهایم موقع اتصال سرنگ به انتهای سوزن، حرکت و فشاری وارد میکرد که باعث میشد سوزن بخورد به جنین؟
مریضهای بعدی همه ان.اس.تی هستند. مریضها را ول کرده و آمده سراغ من که دارم کتاب راهنمای دستگاه سونوگرافی را میخوانم:«انگلیسیات خوب است؟» میگویم بد نیست. کما اینکه ترجمه کردن را دوست دارم. خدایا این زن چقدر حرف میزند و هنوز مقنعهاش کج و کوله ایستاده است و تلاشی برای مرتب کردنش نمیکند. باز مینشیند به صحبت. نگاهی به ساعت میکنم. یک و نیم است. کاش بشود بروم بالا توی اتاق عمل کمی دراز بکشم. خجالت میکشم بگویم من میخواهم بروم بالا چون مدام حرف میزند. ده دقیقه مانده به ساعت دو، راه میافتم سمت آسانسور که برای رسیدن به آن باید مسیر پر پیچ و خمی را طی کنم. همراهان بیمار در سالن انتظار و راهروها و جلوی آسانسور ایستادهاند و با آن وضعیت که نمی توانستم تعادلم را حفظ کنم و تمام سلولهای بدنم مثل تودهای ژله روی هم میلغزیدند و کم مانده بود بزنم زیر گریه، خودم را رساندم به آسانسور.
ادامه دارد …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* این را احسان عزیز برایم اس.ام.اس فرستاده بود:
«من در سرزمینی زندگی میکنم که دویدن سهم آنانی است که نمیرسند و رسیدن نیز سهم آنانی است که نمیدوند.»
** آن اوایل که شروع کرده بودم در «عشگ و مرق» نوشتن، یک بابایی بود مثل این «یک دوست» که در تمامی وبلاگها، جملهی معروف «بهبه چه وبلاگ خوبی دارید و …» را کپی پیست میکرد. کنجکاو شدم و رفتم به آدرسی که بود و دیدم طرف در آخرین پُستش بالای چهارصد تا کامنت دارد! وقتی کامنتینگش را باز کردم دیدم آدم خوش ذوق پُرحوصلهای همان جمله را دقیقاً چهارصد و خوردهای بار برایش کپی پیست کرده بود و آخر سر نوشته بود: «حالا ارضا شدی؟»
*** آمنیوسنتز چیست؟