توی رختکن اتاق عمل لباسم را عوض میکنم. برمیگردم میبینم سارا با آن چشمهای بینهایت زیبا پشت سرم ایستاده است با لبخندی که وادارم میکند لبخند بزنم. بغلش میکنم. آنقدر لاغر است که توی بغلم گم میشود. میرویم بیرون و محدثه و طاهره را هم میبینم. قدرتش را ندارم سر پا بایستم یا لااقل وقتی بغلم میکنند من هم محکم فشارشان بدهم آنطور که سابق، خصوصاً که دو دقیقه بیشتر وقت ندارم خودم را برسانم به ماشینی که منتظرم است. اصلاً یادم نیست چی گفتند و من چی گفتم. آسانسور را خانم هادی نگهداشته است، سوار میشوم. میگوید بدبختی را میبینی؟ میگویم چطور؟ میگوید باید بروم کلینیک دیگر! با خودم میگویم کاش آدم سالم باشد و تا میتواند کار کند! او نمیشنود ولیکن زوری که نبوده، میتوانست قبول نکند تا یک بنده خدای پول لازم دیگری برود.
سوار ماشین که میشوم، به قدری خستهام و پریشان که به هیچ چیز فکر نمیکنم. نه به درختها، نه به مغازهها … نه به آدمها. و نه حتی به روز بدی که داشتم. بینهایت گرسنهام. بینهایت تشنهام. تنها جیزی که به آن نیاز دارم رسیدن به خانه است. آنچه از دنیا میبینم محدودهای کوچک است. مثل آنکه از چشمیی یک دوربین نگاه کنی به دنیا. تکیه دادهام به دست چپم و دست راستم چنگ زده است به دستگیرهی در. خودم را رها کردهام روی صندلی.
محدودهای به اندازهی آنچه از چشمیی یک دوربین بشود دید. این دنیای من بود. نه گلهایم و نه هادی کوچولو. تنها چیزی که میبینم دری است که مرا میافکند به دامن مادرم. مقنعهام را میکنم و میاندازم روی زمین«دارم از گرسنگی میمیرم»رنگی به رویم نمانده است. سر و بالاتنهام را پهن میکنم روی مبل و پاهایم را به هر جان کندنی است میکشم بالا و دراز میکنم. دنیای من علی را که نشسته است رو به رویم شامل نمیشود. بوی غذایی نمیشنوم. مادر میگوید میآیی اینجا یا بیاروم توی اتاق؟ میروم و مینشینم روی صندلی. هر بار باید پای چپم را با دست بکشم پهلوی پای راستم که مثل آدم حسابیها نشسته باشم. کلم پلوی خوشمزهای میتوانست باشد اگر آنقدر حالم خوب بود که بفهممش! میخورم و بلند میشوم. هنوز گرسنهام. بشقابم را میبرم میگذارم توی آشپزخانه. میروم سر یخچال و یک تکه کیک برمیدارم. یک پرتقال. یک موز. میروم توی اتاق و با حرص و ولع میخورم. یک لیوان بزرگ هم آب میخورم. با ویتامین سی پلاس زینک!
خوابم نمیبرد. توی آینه خودم را نگاه میکنم. موهایم بدجوری چرب شدهاند. کی بود رفتم حمام؟ خستهام. بلند میشوم میروم حمام. میآیم. تسبیح زنگ میزند«میآییم خانهی شما» زنگ میزنم به ظریفه و میگویم نمیتوانم آنجا بروم. میگوید دارم میروم مطب شب بهت زنگ میزنم. ساعت پنج عصر زنگ میزند«نخوابیدی که؟ دکتر تقوی میخواهد با تو صحبت کند. گوشی!» دکتر تقوی عذرخواهی میکند. میگوید من سپرده بودم به خانم ش.(مترون بیمارستان) که قبل از اینکه مرخصیات تمام شود به من بگوید تا همه را آماده کنم. نمیدانستم تو میآیی. اینکه ببخشمش و قول داد که اذیت نشوم. تشکر میکنم. آنقدر خستهام که نمیتوانم جواب بدهم. حرف بزنم.
خواهرم و مادرم شش دانگ حواسشان به من است که دارم با صدیقه تلفنی صحبت میکنم. برایش میگویم که چه بلایی سرم آوردند و چقدر لحظات پُراسترسی را در آن ده دقیقه آسپیره کردن مایع گذراندم. بغض میکنم. لابلای بغض فحش میدهم بهشان. میگوید چی؟ دوباره فحش میدهم این بار بغضم میشکند و نفسم را حبس میکنم و صدای صدیقه میگوید سوسن گریه نکن! خواهرم گوشی را میگیرد و خداحافظی میکند و من نفسم را رها میکنم و گریه میکنم.
آرام که میگیرم، زنگ میزنم به صدیقه و عذرخواهی میکنم و ازش میخواهم فردا اول وقت برایم برگ مرخصی پر کند چون میخواهم بروم پیش رئیس دانشگاه. بعد فرزانه زنگ میزند و باهاش درد و دل میکنم و میگویم نمیتوانم تحمل کنم. میگویم صدیقه میگوید خیلی از دکترها و پرستارها میگویند «آخه یعنی چی که نمیتونه راه بره؟» میپرسم فرزانه تو ندیدی ام.اسیهایی که بستری میشوند را؟ میگوید چرا … دیدم. میگویم کدام پزشک و پرستاری هست که ندیده باشد و از نزدیک لمس نکرده باشد؟ آخر درد من این است که بین آدمهایی کار میکنم که میدانند و باز خودشان را به کوچهی علی چپ میزنند.
صبح زود برادرم میآید که مدارکم را بگیرد. قرار بود با هم برویم ولی میگوید خسته میشوی. خودش میرود. صبر ایوب دارد این برادرم. میرود ادارهی پرستاری. از آنجا اعتراض میکنند به مترون محترم و مترون متظاهر ما میفرماید بگویید تشریف بیاورند حلش میکنیم. برادرم میرود بیمارستان. زنگ زدم گفت بیمارستانم. گفتم داداش حرفشان را باور نکنی ها. دروغ میگویند اینها. برو دانشگاه. نمیرود. تا ظهر آنجا میماند و همان چرندیاتی که در این چهار ماه و اندی برای من بلغور میکردند را به او هم میگویند و این برادر سادهی من باورش میشود. میگوید فردا با هم میرویم. گفتهاند بیاید هر کجا را بخواهد میفرستیم آنجا!! حرص میخورم و عصبانی میشوم«تو باور کردی؟» میگویم چهار ماه تمام مدام گفتند این برنامه (هر برنامه دو هفته است) را هم اتاق عمل باش ببینیم چه میشود. قول بیمه را داده بودند که جای دنجی است و ارباب و رجوع ندارد و تحرک زیادی نمیخواهد. پانزده روز بعد انکار کردند. دکتر رسولی راپورت داد که میگویند فلان خانمی که آنجا کار میکند شوهرش معاون شهرداری است و پارتیاش کلفت است نمیتوانند جابهجایش کنند! (این خانم وقتی آمد و استخدام شد که هیچ امتحان و اطلاعیه استخدامی وجود نداشت! هیچکس نفهمید چطوری استخدام شد! و چطوری صبح ثابت شد! فقط به تدریج دیدیم که مترون سابق خانه خرید، باغ خرید و مسئول بیهوشیی ما هم صاحب خانه شد و … خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!) نفرات بعدی هم با اینکه کادر «قراردادی» هستند ولی پارتیشان به همان کلفتی است! به این ترتیب برای آدمهایی مثل من که پارتیی باریکش را هم نداریم، حتی اگر استخدام رسمیی دولت فخیمه هم باشیم میماند اینکه مثل بچه سر بدوانندش تا شاید یادش برود چه درخواستی مطرح کرده بود. دفترچهام را میدهم دستش«برو از دکترم یک ماه مرخصی بگیر!» من پایم را توی آن بیمارستان نفرین شده نمیگذارم.
ادامه دارد …
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مکر و نیرنگ در حق کسی که به تو ایمان دارد، کفر است.
افلاطون(ارسطو)/پنج رساله
** نزدیک ظهر دکتر حیدرزاده رئیس بیمارستان زنگ زده است میگوید:«یک همایشی در پیش داریم همکاران میگن که شما استعداد خوبی دارید در زمینه مجریگری. خواستم از شما دعوت کنم بیایید همکاری کنید.» میگویم دکتر من نمیتوانم سر پا بایستم! میگوید مگر خوب نشدید؟ آخر ام.اس عود میکند و برمیگردد! میگویم دکتر من یکماه استعلاجی بودم و الان هم یک ماه دیگر در مرخصی هستم و هنوز بهبودی مشاهده نشده! میگوید برایتان دعا میکنم!! خداحافظی میکند و قطع میکند. با خودم میگویم چرا نگفتم چی شده؟ چرا موقع نوشتن روده درازم و موقع حرف زدن زبانم قاصر؟
مگر فرقی هم میکند؟ این همان آدمی است که گفت بروید همان اتاق عمل سر کار خودتان باشید. بهمن ماه بود که این را گفت. وقتی گفتم دیگر تواناییی کار در اتاق عمل را ندارم.