سوار آژانس میشوم و میروم بیمارستان. خوشحالم. فکر میکنم بودن پیش دوستانم و کار کردن، سرم را گرم میکند و کمک میکند زود خوب شوم. وارد که میشوم، قیافهی ورودیی بیمارستان عوض شده است. استیشن شیکی نصب کردهاند و کارتکس سر جایش نیست. خانمی که پشت استیشن نشسته است و اسمش یادم نیست بلند میشود. میگویم چقدر اینجا عوض شده است! میگوید مگر چند وقت است نیستید؟ میگویم یک ماه است نیامدهام. میگوید کارتکس این طرف خراب شده باید بروید آن طرف حیاط بیمارستان. میگویم نمیتوانم این همه راه را بروم. به دفتر پرستاری اطلاع میدهم.
خانم ش.، خانم ف. و خانم ق. در دفتر پرستاری هستند. از دیدنم بهت زده میشوند. انتظار دیدنم را نداشتند. میبوسندم و من فرصت نمیکنم بگویم نباید روبورسی کنم. مینشینم. خانم ش. دست و پایش را گم کرده است. با این جمله شروع میکند:«خانم جعفری یادت هست توی پذیرش جایی را نشانت داده بودم که به جای خانم خ. باشی و کارهای تایـ …» میپرم وسط حرفهایش:«مگر نگفتید میروم بخش NST؟» تازه یادش میافتد و میخندد:«ای وای راست میگی! یادم نبود اصلاً! پس پا شو برویم نشانت بدهم …» بلند میشوم و در مسیر هر کسی میبیندم بغلم میکند و میبوسدم و فرصت نمیکنم بگویم نبوسید مرا. دست میبرم توی کیفم که ماسکم را بردارم نمیتوانم. بیخیال میشوم. میرویم و در انتهای سالن پیچ در پیچی در اتاقی را باز میکند و خانمی میآید بیرون. مرا به خانم معرفی میکند. مختصر و مفید. در ِ اتاق آمنیوسنتز را باز میکنند و من میروم داخل. میگوید من جلسه دارم و باید بروم. خانم ع. بهتش که میبرد خانم ش. میگوید نترس این جای تو نیامده! خیالش که راحت میشود لبخند میزند. مقنعهاش کج و کوله است و کاری نمیکند که مرتبش کند.
میگویم من میروم بالا، اتاق عمل و برمیگردم. صبح اول وقت است و بچهها دارند اتاقها را آماده میکنند. خم میشوم و اولین کسی که مرا میبیند خانم مبین است. میآید و باز بغلم میکند و میبوسدم و بعد هم بچهها. ذهنم آنقدر درگیر است که نمیفهمم جواب مهربانیی کدام را دادهام و کدام فکر کرده است بیاعتنایم به او. میگویم در پشتیی اتاق استراحت را باز کنید بدون عوض کردن لباس بیایم داخل. خانم مبین باز میکند. خانم باقری دستش را گرفته روی صورتش که یعنی شرمندهام. حال دخترش را که میپرسم ذوق میکند. میگویم نزدیک صبح در خواب دیدمت. باز ذوق میکند. میروم داخل و همه هستند تقریباً. عدهای دوباره میبوسندم و در اولین فرصت دست میبرم داخل کیف و ماسک را در میآورم:«گفتند حتی دست هم ندهم با کسی. مرا نبوسید بچهها!» نمیبوسند بقیه ولی خوب کی جرأت دارد به خانم شهمیرپور (هدنرس) بگوید نبوسید مرا. بغلم میکند و محکم فشارم میدهد و میبوسدم. آزاده میخندد. مریم میآید پیشم مینشیند و ظریفه سمت دیگرم. هر کدام از بچهها که میآیند، ظریفه میگوید نبوسیدش! چقدر خوشحالم از دیدن تک تک بچهها. لیلی ناراحت است. گرفته و مغموم کنار ایستاده است. به حرفش میگیرم کوتاه جوابی میدهد. آرزو انگار نه انگار چند روز پیش زنگ زده بود تا با حرفهای صد من هزار تومنش(هزار تومن چند دلاره؟)، حرص مرا در بیاورد(در موردش مینویسم) همان رفتار و کردار عجیب و غریبش را دارد. خندهام میگیرد.
صدیقه میپرسد چی شد؟ میگویم خانم ش. حتی یادش نبود که چه قولی به من داده بود. کی مینشینم و بعد میروم رختکن و روپوش سفید و کارت شناساییام را برمیدارم مریم و شهناز که شیفت شب بودند همراهم میآیند، میرویم پایین. توی راهرو دکتر رسولی میبیندم، بغلم میکند و از روی ماسک میبوسدم. سفارش میکند اگر اذیتم کردند به او بگویم و خودم حرص نخورم. از لبخند بزرگی که میزند حس بدی بهم دست میدهد.
ادامه دارد …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مطالب مرتبط: