تلفن زنگ میخورد. مادر برمیدارد. صدایم میزند و در حینی که میروم سمت تلفن شـِکوه میکند با آنی که پشت تلفن است. گوشی را میگیرم. خانم مترون است. میفرماید:«جعفری جان من اصلاً نمیدانستم تو مرخصیات تمام شده است و میآیی!» میگویم «خیلی ببخشید ها خام ش. چرا نباید اطلاع داشته باشید؟ مگر برنامهی شیفتهای پرسنل را شما پاراف نمیکنید؟» میفرماید:« من فکر میکردم باز هم مرخصی خواهی آورد!! تو باید اطلاع میدادی که میآیی!!! بعدش هم اگر آنجا اذیت شدی میآمدی به من میگفتی!!!» میگویم: «خیلی ببخشید ها! وقتی روز دهم اردیبهشت مرا با آن وضعیت کشاندید تا حضور دکتر کاشفیمهر، مگر نگفتند که اخویتان هم آمده بودند به ایشان هم گفتیم که همه چیز برای برگشتن شما مهیاست؟ مهیا یعنی چی خانم ش.؟ یعنی وقتی من آمدم کادر بخشی که قرار است بروم آنجا با شرایط من کاملاً آشنایی داشته باشند. یعنی لازم نباشد خودم بگویم که آهای من سوسن جعفری هستم و مبتلا به ام.اس میباشم!» مدام میپرد وسط صحبتم ولی اجازه نمیدهم. یکریز حرف میزنم. میگویم «دکتر عباسعلیزاده طوری گفت این اینجا چیکار میکند انگار که من مایکل جکسونم!!» این دفعه کات میکند. میگوید دکتر تقوی وقتی توی جلسه بودم آمد گفت که به همه توضیح داده است!!! میگویم بعله ایشان تماس گرفتند. و گفتند که به شما سپرده بودند چند روز قبل از اتمام مرخصیی من خبرش کنید تا «مهیا» شوند(آلرژی گرفتم به این کلمه!) شما کوتاهی کردید.» میفرماید:«من از کجا میدانستم کی میآیی تو؟» ــ حیف که فحش آبدار بلد نیستم! خر و الاغ و کثافت که نشد فحش ــ میفرماید فردا بیا همه چیز را به کادر بخش توضیح میدهم!
تمایل عجیبی دارند به اینکه من مرخصی ببرم. این مرخصی آنقدر برای آنها ارزشمند است که مشتاقانه نسخهی مربوطه را امضا میکنند و لبخند میزنند!
خانم ش. قبل از اینکه مترون بشوند، هدنرس بخش نازایی بودند. بعد او را برداشتند دادند به یک بخش سبکتر به این اتهام بزرگ که مثل بمب صدا کرد که ایشان «کارایی» ندارند! یادم هست یک بار سر تحویل گرفتن آمپولهای لیدوکائین۲٪ کلی باهاش کل کل کردم. چون میگفت چشم میگیرم از داروخانه ولی پشت گوش می انداخت و انگار نه انگار! دو سه روز به این منوال گذشت تا اینکه یک روز به او گفتم اگر امروز لیدوکائین توی ترشکارت احیا نباشد خودتان باید جواب دکتر را بدهید. اینطوری شد که گرفت. شُل و ولتر از این آدم کسی ندیده است. این فقط یک مثال کوچک بود. خلاصه ایشان به علت عدم کارایی از سمت هدنرسی عزل شدند و به ناگهان در دورهی ریاست جناب دکتر حیدرزاده شدند مترون!!! مدیر دفتر پرستاری!
خلاصه … اینطوری شد که من یک ماه دیگر مرخصی استعلاجی گرفتم. با آن همه اشتیاق که داشتم تا با رفتن به سر کار، اشتیاق به خوب شدن در من تقویت شود، برعکس شد. برادرم رفته است به حراست دانشگاه و آنها تماس گرفتهاند با دکتر کاشفیمهر که چرا؟ و به چه علت؟ و اینکه بلافاصله اقدام کنید! ولی حتی همان آقای حراست هم خوب میداند که بیمارستان ما، با تمام مراکز درمانیی دیگر فرق دارد. رئیس بیمارستان ما، علاقهی شدیدی به جذب کمکهای مردمی دارد. این کمکها ممکن است از طرف معاون شهرداری یا آقایان گردن کلفت دیگری باشد که خانمهایشان در مرکز تحت ریاست او کار میکنند و البته که باید کارشان سبک و شیک باشد. خوب! پس نمیشود کاری کرد. نمیشود تصور کرد و حتی آرزو داشت که وضعیت بهبود پیدا کند. محل کار من، ماکت کوچک ولی جامعی از کشورم است. بی هیچ کم و کاستی!
میگویید نه؟ میگویم نشان به آن نشان که هر دکتر والاگهری که به ریاست بیمارستان ما منسوب میشود، بلافاصله قسمتی از مزایای کادر پرستاریاش را «قطع» میکند! بعد دستور میدهد دیوارهای شکم دادهی بیمارستان را تراورتن بکنند. تختهای بیماران را به روز میکند و پرسنل محترم روی تختهای تاشو با عرض نیم متر میخوابند! هدیهی روز پرستاری قطع میشود. اضافهکاری بدون کارکرد پرسنل قطع میشود. ناهار و شام ــ و اخیراً دست گذاشتهاند روی صبحانه ــ پرسنل قطع میشود و وقتی اعتراضی بشود میگویند «کسر بودجه داریم!» «قیمت نفت، ببخشید هزینهی بستری کاهش یافته» هزینهها را باید تعدیل کرد! … بعد مدتی هم میروند فرصت تحصیلی به کشورهای مطبوع! و یکی دیگر جایگزین میشود!
و روز از نو، روزی از نو …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* امروز، یک گردنبند برای خودم درست کردم. بهانهاش این که مهارت انگشتانم را برگردانم! گره زدن اول سخت بود برایم ولی سماجت به خرج دادم. رد کردن نخ امّا، از سوراخ مهرهها خستهام میکرد. به هر ترتیب، خوب بود!
** علیاکبر کوچولوی ما، دوم خردادی است!
*** این روزها خیلی ناراحت بودم و این ناراحتی را به وبلاگم هم منتقل کردم. بگذارید به پای اینکه کسی نیست که با او اینطور آسوده درد و دل کنم. امیدوارم بتوانم اینجا را برگردانم به همان حال و هوای قبلیاش. که ام.اس لعنتی اینقدرها پُررنگ نبود!