همانطور که مراقب بودم آرد داخل مایع گولهگوله نشود، یاد آن قلمهی شمعدانی افتادم. چرایش را نمیدانم اما یاد آن افتادم و یاد آن بالکن کوچکی که لیوان آبی را که قلمه را گذاشته بودی داخلش را گذاشتی آنجا. یادم افتاد که به من گفته بودی مدتی که نبودی سرایدار گلدانش را با خودش برده است و دروغ بود. بعدها داخل نامههایت به «او» بود که دیدم چه بر سر شمعدانی آمده بود. حتی در مورد یک گلدان شمعدانی هم «صادق» نبودی. مایع را مرتب هم میزنم و میدانم که نمیتوانم خوب هم بزنم و همانطور که چشمهایم گرم شدهاند و خیس به این هم فکر میکنم که باید یک همزن برقی بخرم. نه حالا … حالا وضع مالیام خوب نیست. «خیلی چیزها هست که باید بخرم.» خوب هم میزنم و گولهگوله نمیشود. حتی وقتی گردوهای آسیاب شده را که چرب و خیس چسبیده بودند به هم، ریختم داحل مایع، آنقدر خوب هم زدم که گولهگوله نشدند.
حتماً خیلی دوستم داشتی … حتماً همینطور بوده است.
پ.ن: وقتی اینترنتت قطع میشود و در حدود دو روز از مرحمتش محروم میشوی، میشود یک کتاب سیصد صفحهای را تمام کنی، ترجمهات را تمام کنی، تزئینات مانتواَت را ترمیم کنی، و یک موتیف خوشگل از یک رومیزی کنشانزده موتیفی را ببافی و کلی به دستان هنرمندت افتخار کنی.
میدانم خیلیها فکرهای خوب خوب کردند در مورد غیبتم و من به شدت سپاسگزارم!