جایی برای بازگشتن

۱. به روان مادرم

که وجودش برایم همه مهر است و

وجودم برایش همه رنج …

۲. دست‌هایت را می‌گیرم میان دست‌هایم. آنقدر بزرگ هستند که میان دست‌هایم گم نشوند. می‌پرسم:«تو با خاک کار کردی؟»

«آره!» سرم را می‌گذارم روی شانه‌ات، درست آنجایی که گردن‌ت به تن‌ت می‌پیوندد. دست‌م را گرفته‌ای میان دست‌ت و ساکتی. جرأت ندارم نگاه‌ت کنم. از بس که سرد هستی. تلخ. بوی آبی‌ی تن‌ت را فرو می‌برم. خنَک. می‌گویم:«قهری؟ … قهر نباشی … کاش هرگز قهر نباشی …» می‌خندی و سینه‌ات می‌جنبد و سرم را بلند نمی‌کنم. چشم‌هایم خیس هستند. گرم. دست‌م را فشار می‌دهی. «نباشم؟» جایی برای نباشم باقی گذاشته‌ای؟ برگردم؟ جایی برای بازگشتن گذاشته‌ای؟ می‌گویم هست. اینجا، توی قلب من. نگو که به این راحتی بشود کُشتَت؟ نه! باور نمی‌کنم مُردن به این آسودگی باشد. «نباش! کافی است نباشی …» با دستی که گذاشته‌ای روی شانه‌ام، فشارم می‌دهی طوری که سرم میان چانه‌ات و دست‌ت، من گریه کنم و تو آه بکشی. بلند. «نباش مارتی … نباش!»

«نیستم!»

دست‌م را می‌آورم بالا، درست زیر لب پایین‌ات. دوباره بگو. «نیستم» باش مارتی. همیشه باش. نوک انگشت‌هایم را می‌بری میان لب‌هایت. «کوچولوی من!» دماغ‌م را بالا می‌کشم. آبی‌ی تن‌ت را بو می‌کشم.

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.