اسم ِ اسم من سوسا است!

از تو می‌ترسیدم. نشده بود چشم‌هایی تا آن حد آبی را از نزدیک ــ خیلی نزدیک ــ تماشا کنم. سرت را می‌آوری/دی پایین و زل می‌زنی/دی توی چشم‌هایم که می‌گفتی مثل حلقه‌ی یک چاه عمیق‌ند ــ دوست‌شان داشتی ــ هنوز هم؟ بشود زل بزنی توی سیاه تُند چشم‌هایم؟ از تو می‌ترسیدم و از مهربانی‌ی عجیب‌ت. گفتی یادت رفته است قند بگیری. چای دارچین تلخ نمی‌شود/نبود. [دارچین بوی شیرینی دارد.] چشم‌هایت را بسته بودی، چانه‌ات را مثل این آدم‌هایی که عینک دودی می‌زنند جلو آورده بودی. انگار که بخواهی بو بکشی ــ می‌کشیدی لابد. گوشه‌ها‌ی لب‌های ظریف صورتی‌ی مرطوب‌ت کمی کش آمده‌اند/بودند. اخم شیرین کوچکی افتاده است/بود میان ابروهایت. لیوان پلاستیکی‌ی چایی را گرفته‌ای/بودی توی دست‌هایت و انگشتان‌ت را آرام روی جدار لیوان تاب می‌دهی/‌دادی ــ انگار که پوست گردن گربه‌ای را بخواهی نوازش کنی ــ و من یک دل‌ ِ سیر نگاه‌ت کردم.

نگفته بودم ولی فهمیده بودی و دیگر نشد زل بزنم به کفش‌های قشنگ‌ت و خجالت نکشم. می‌خواستی حواس‌م به تو باشد و دست‌هایت را که انگشتان نرم بلند باریک‌ت را آن‌طور عصبی و زیبا که تکان می‌دادی موقع صحبت کردن تماشا کنم. [ببینم‌ت] درخت‌های قشنگ‌ترین نقطه‌ی عالم را که هر کدام اسمی دارند/شتند را یادم می‌دادی. یاد می‌گرفتم. حتی ابرها هم اسم دارند سوسا. حتی بوها. حتی اسم‌ها هم اسم دارند سوسا. اسم ِ اسم تو «سوسا» است. من اسم‌ ِ اسم‌م را دوست داشتم وقتی صدایم می‌زدی حتی وقتی نگاه‌م را می‌دوختی به چشم‌هایت. به گوشه‌های باریک لب‌هایت. هر جمله‌ای را با اسم ِ اسم من شروع می‌کردی را چقدر دوست داشتم/دارم. حرف که می‌زدی [تو همیشه کم حرفی سوسا؟] حواس‌م می‌رفت به لب‌هایت و لبخندم زیادی کش می‌آمد. زیادتر از سن و سال‌م [لابد] و تو عصبی می‌شدی/ دستپاچه.

دیگر نمی‌ترسیدم. به رنگ چشم‌هایت خو گرفته بودم و به رنگ پیراهن‌ت. هیچ چیزی در تو به اندازه‌ی گوشه‌ی عصبی‌ی لب‌هایت تازگی ندارد/شت. [هنوز هم] کم کم، حرف که می‌زدی صورت‌ت فرار می‌کرد. برمی‌گشتی پشت سرت را نگاه می‌کردی تا هم رو به رو‌ ــ همیشه کنارت بودم. سمت چپ‌ت [نزدیک قلب‌م باش] تو بلند بودی. نه حتی وقتی می‌نشستیم. رو به روی هم. سرت را ــ حرف‌ت که تمام می‌شود ــ می‌اندازی/ختی پایین و لیوانی، بشقابی، کتابی ــ چیزی پیدا می‌شد بالاخره ــ را میان انگشتان نرم باریک بلندت تاب می‌دادی. ولی [حتی وقتی سرت پایین بود] باز گوشه‌ی نرم و ظریف لب‌هایت را که همیشه در یک کشش دلپذیر بودند را ــ می‌شود/شد دید.

سرخ می‌شدی. گوشه‌ی چشم‌هایت برق می‌زد و لب پایینی‌ات را به نیش می‌کشیدی ــ با یک نفس عمیق ــ آه می‌کشیدی. لبخند من بیشتر کش می‌آمد. جز وقتی که دست‌م را بی‌هوا گرفتی. هوا اخمو بود و بی‌هوا داشت تاریک می‌شد. بوی نم و رطوبت نشسته بود روی برگ‌ها. روی پوست تن آدم‌ها. گرم بود. گفتی مثل کنار دریا. چیزی گفتی مثل شرجی. فکر می‌کنم همین بود. ــ یا هم کلمه‌ای شبیه همین. آسمان پشت درخت‌های خیابانی دورتر بی‌هوا روشن شد. [یادم نیست] حرفی زدم. گفتم. «من از رعد و برق می‌ترسم.» دست‌م را بی‌هوا گرفتی.

 

 

پ.ن سیاسی: می‌گویند مورچه‌ای را آب می‌بُرد، فریاد زد «دنیا را دارد آب می‌برد!»

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.