همه‌اش همین است!

نمی‌دانم چرا. اصلاً. نه برق فطع شده بود و نه پتوی خاکستری سنگین را آویزان کرده بودیم زیر پرده. خیلی وقت است که دیگر آنقدرها تاریک نمی‌شود. حتی من موهایم را کوتاه نمی‌کنم. مصری. خیلی وقت است. کنجد داریم، عسل هم. ولی خیلی وقت است مادر توی پیاله‌های چینی‌ی گل سرخی عسل و کنجد قاطی نمی‌کند. حتی خیلی وقت است مربای گل سرخ نمی‌پزد. خیلی وقت است بادام درسته نمی‌خریم. که اندازه‌ی انگشت وسطی‌ من باشد. اما یاد تو افتاده بودم. دل‌م سارافون گل‌دار سبزم را می‌خواست و موهای کوتاه مصری‌ام را. چراغ گردسوز را بگذاریم وسط اتاق روی میز پایه کوتاه قرمز رنگ. یک ملافه پهن کنیم و دورتادورش بنشینیم. دل‌م می‌خواست وقتی باشد که خواب‌ آن اسب سفید را می‌دیدم. روی پشت بام حمام. شب باشد و برق قطع شده باشد. تو نشسته باشی روی پوستی و من ننشسته باشم کنارت. من دختر بودم. نشسته باشم کنار مادر و آرنج لاغر و کوچک‌م را گذاشته باشم روی ران مادر. که داشته باشد توی پیاله‌های چینی گل سرخی، کنجد و مربای گل محمدی بریزد. بعضی شب‌ها هم بادام. تخم آفتاب‌گردان. ولی عجیب دلم کنجد با مربای گل سرخ می‌خواهد.

نمی‌دانم چرا ولی دل‌م تو را می‌خواست. انگشتان بلند قشنگ‌ت را گره بزنی به هم و سرت را کمی بیاوری جلو، انگار که بخواهی ببینی توی صورت‌هایمان چه خبر است. جلیقه تن‌ت باشد و عرق‌چینی که خودت بافته بودی. یک‌روز نشستی و دسته‌ی قاشق آلومینیومی را که داداش رضا تویش سرب ذوب می‌کرد و شکسته بود را برداشتی و کمی با سوهان و انبردست باهاش کلنجار رفتی و میل بافتنی برای خودت ساختی که هیچ‌کس، در هیچ‌کجای دنیا ندیده باشد/است. بنشینی و برای خودت عرق‌چین ببافی و برای داداش احمد دست‌کش‌های یک انگشتی. جلیقه تن‌ت باشد. همانی که آن روز هم تن‌ت بود. من نشسته باشم کنار مادر، رو به روی تو. توی نور خسیس و منقبض گرد سوز برنجی قدیمی، بگویی یکی بود یکی نبود … یادم نیست با این شروع می‌کردی؟ وقتی شروع می‌کردی که مادر پیاله‌ها را می‌داد به من تا دست به دست برسانم به تو و داداش‌ها، یادم نیست. با این شروع می‌کردی؟

از شب‌چره که برمی‌گشت. اگر هم پدر توی هشتی خانه منتظر باشد یا توی اتاق قدم بزند، فرقی برایش نداشت. تا عصر سر بساط پدر می‌ایستاد و بعد خودش را می‌آراست و می‌رفت سر بساط عیش و نوش دوستان‌ش. وقتی می‌پرسید چرا اینقدر دیر، بی‌وقت؟ پسر! این‌ها دوست نیستند! آنقدر گفت و گفت و پرسید که کفری‌اش کرد. شاید هم زده بود چیزهایی را شکسته بود. صدایش را نصف شبی بلند کرده بود و همسایه‌ها را زا به راه کرده بود. آخر سر پدر هم کفری می‌شود. یک شب که دیر وقت، بی‌وقت می‌رسد خانه، پدر را توی هشتی، هراسان می‌یابد. پدر قبل از بستن خانه، سرکی می‌کشد توی کوچه و بعد می‌کِشدش توی حیاط. عرق کرده بوده لابد و صدایش خش داشته، ترسیده بوده خوب! ماوقع را برای پسر نیمه‌هوشیارش بازگو می‌کند و سراغ آدم مطمئنی را از او می‌گیرد «از دوستان‌ت!» سرش را بالا می‌گیرد و سینه‌اش را سپر می‌کند. لابد. با هم می‌روند توی زیرزمین و گلیم طناب‌پیچ شده‌ای را می‌کشند بیرون که از باری، سنگین بود. آهسته و بی سر و صدا می‌روند توی کوچه‌های تاریک.

داشت سیاهی با خامه می‌آمیخت. هراس غالب شده بود و خسته بودند. به در هر کدام از دوستان که رفتند، تا گلیم طناب‌پیچ را دیده بودند و ماوقع را [پرسیده بودند] شنیده بودند، کسی بد خواب شده بود و کسی خادم دهان‌لقی داشته و دیگری زن‌ش پا به ماه بوده و دیگر کسی، مهمان غریبه در خانه‌اش بوده و الی آخر بهانه‌ها!

خسته و هراسان از سپیده‌ی شوم. پای دیواری زانو خم می‌کنند. پدر دستی به سرش می‌کشد [لابد سری بی‌مو داشته] آه عمیقی می‌کشد و شاید سرش را نرم، شاید محکم می‌کوبد به دیوار و شاید هم نه! کف دست‌ش را آرام می‌کوبد به پیشانی‌اش که خیس عرق است. [وقتی خیس باشد صدای تالاپ قشنگی دارد.] چه کنم چه کنم می‌گیردشان و مستأصل به همدیگر و گلیم و آسمان و آستانه‌ی کوچه نگاهی می‌اندازند. پی در پی شاید. آخر سر، پدر بلند می‌شود و می‌گوید بلند شو پسر! هنوز چاره‌ای هست. گلیم را بلند می‌کند و می‌اندازد کول مرد جوان و توی کوچه‌ها راه می‌افتند. گاه‌گاه صدای قدم‌های قلندری، چراغ بانی که می‌شنوند، قدم آهسته می‌کنند و خلاصه می‌روند دیگر! ــ خسته شدم!

در را می‌زنند و کمی منتظر می‌مانند تا کسی در آستانه ظاهر می‌شود. گلیم را نشان می‌دهند و ماوقع را [نپرسیده بود] باز می‌گویند و مدام هراسان به دو سوی کوچه نگاهی می‌اندازند آنقدر که می‌شوند سه تا. سه تا سر، سه تا گردن، سه جفت چشم. مرد لته‌ی در را می‌گشاید و کمک می‌کند تا گلیم طناب‌پیچ سنگین را بکشند داخل و می‌دود سمت پله‌های زیر‌ زمین تا درهایش را بگشاید. سرش را برمی‌گرداند و مردها را آرام و بی‌خیال که می‌بیند متعجب بالا می‌آید کنارشان. پدر می‌گوید لازم نیست رادمرد! و داشته لابد گره‌پیچ گلیم را باز می‌کرده که آن دو تای دیگر به هم نگاه کرده بودند. مرد گلیم را از هم گشود و لاشه‌ی پُر پَر‌ و پیمان گوسفندی نمایان ‌شد. پدر به پسر می‌گوید همه‌اش همین بود! لاشه‌ی سربازی در میان نبود و کسی در پی ِ من نبود و من نمی‌ترسیدم. همه‌اش همین بود که من و این مرد سال‌هاست که دوستیم و سال به سال همدیگر را نمی‌یابیم. تمام دوست من این مرد است و این مرد تمام دوست من است … آخرش نمی‌دانم. چرا. یادم نیست. لابد آن موقع خواب‌م می‌برده است. لابد سرم می‌افتاده روی بازویم، روی پاهای مادر. توی خواب اخم می‌کردم و اسب سفید می‌نشست روی پشت‌بام کوتاه حمام. آن طرف حیاط.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.