گفته بودم میروم. میرویم باغ پدر محدثه. گفته بودی[صدایت هنوز در گوشم هست] کی میبینمت؟ گفتم از آنجا که برگردم یکراست میروم بیمارستان ــ شیفت شب بودم. چشمهایت را بستی. گوشهی لبهای باریک بیرنگت که پژمرد. دیدم. شنیدم. گفتم فردایش صبح زود میبینمت. صبح زود. لبهایت کش آمدند و چشمهایت را باز کردی و دوختی یکجایی … یکجای دنج. فقط برای خودت.
سیب و تسبیح هم با من آمدند. دوقلوهای خانوم شریفی هم. دختر و پسر بور خانوم زاهد. با آن پوست مهتابی. چشمهای روشن. رنگ هیچکجا. هیچ چی. میلاد کوچک بود. میلاد خانوم شاملی. ما جلوتر رفته بودیم و خانم خلیلپور بعد از ما راه که افتاده بود نتوانسته بود باغ را پیدا کند. تنهایی از تبریز راه افتاده بود بیاید مرند. اطراف مرند. هم دلواپسش بودیم و هم دلمان آلبالو میخواست و زردآلو.[من آلبالو دوست دارم. و آناناس. و بــِه. ــ بــِه؟ نخوردم. دوست ندارم. من پرتقال دوست دارم. ــ من نه! نخوردم هیچوقت.] درختهای گردو مال باغ همسایه بودند. امیر و علی ــ دوقلوهای خانوم شریفی فارسی حرف میزدند. کلمات اصلی را ترکی میگفتند و فعلش را فارسی. یا هم برعکس. من میخندیدم. میلاد ریزه بود و باریک و عصبی [عصبی، مثل تو]. پسر خانوم زاهد ــ چرا اسمش یادم نیست؟ ــ تیشرتش را کشید بالا و شکمش را لرزاند. گفت عربی. رقصید. من خندیدم. مونای خانوم دربا، با دختر خالهاش رفته بودند آن طرف باغ ــ تنها. نشسته بودند. پشتشان به ما. [مونا دارد پزشکی میخواند حالا.] تودار. خسته. تنها [مثل تو].
خانوم خلیلپور نزدیکیهای ظهر رسید.
ناهار را خوردیم. ظرفها را ریختیم توی سبدهای بزرگ. مادر محدثه آورده بود. به صف شدیم. درختهای سپیدار و قلمهها ردیف شده بودند دور باغها. راه باریکی میانشان. تنگ. زخمی. گاهی شقایقی. بابونهای. پروانهای. کفشدوزکی. اقدس و محدثه جلوتر رفته بودند. من و سیب و تسبیح و چندتای دیگرمان. بعد، راه باریک رسید به زمین هموار و خشک. باد خاک را بلند میکرد. خانوم خلیلپور از لای علفهای اطراف باغها، برگی میچید و بو میکرد. مزه میکرد. گاهی پرتشان میکرد با دهانی تلخ. گاهی میگذاشت توی جیب مانتویش. قرار بود بعد از شستن ظرفها، چایی که دم کشید. فال چای بگیرد برایمان. دنبالش راه میرفتیم. میخندیدم.
مهرداد ــ یادم افتاد اسمش. مهرداد ــ افتاد توی استخر موتور آب. صدایمان توی صدای موتور و آب و باد توی شاخ و برگ درختها گم میشد. یکهو بلند میشد. میکوبید توی گوشم. میخندیدم. دهانش را بست و زد توی آب. خانوم زاهد زد به سینهاش. امیر و علی ایستاده بودند روی لبهی سیمانی. میلاد دست برد به یقهی تیشرتش که خانم شاملی زد پس گردنش [پدر زد پس گردنم]. آفتاب میزد توی چشمهایمان. خنک بود ولی. میخندیدم.
تخمه داشتیم و پفک و چیپس و آلبالو. زردآلو. مغز هستهی بودادهی زردآلو هم داشتیم. محشر است. [خوردی؟ ابروهایت را انداختی بالا. ــ نه!] چایی خوردیم و نشستیم روبهروی خانوم خلیلپور. گفتم اول من. اول من. خانوم خلیلپور لیوان آزاده را گذاشت کنار پاهایش و لیوان مرا برداشت. چرا ندید؟ همهاش دروغ است؟ [تو را دید. دیده بودت. قسم میخورم!] خندیدم.
[مامان رو خیلی دوست دارم سوسن. تنها دوست داشتن من. نگرانم براش. بعد ِ من. ــ بعد از تو چی هادی؟]
کلاه دختر خانوم زاهد را گذاشتم سرم. دستهایم را گذاشتم توی جیبم. یکی را روی کلاه. خندیدم. بلوز آستین کوتاه خانوم زاهد داشت زار میزد توی تنم. [ماجرا داشت] یک عکس برای همیشه. پُر از تو. خالی از من [باید اسکنش کنم. میفرستم برات. ــ زود بفرست سوسن. دلم میخواهد ببینمش/ت. ــ ندیدی. هرگز.]
مرا گُم کرده بودی؟
تو را گم کردهام … [گریه کردی.] خندیدی. دلم/ت برایت/م تنگ شده بود. داشتی لو میدادی. مامان پرسیده بود چی شده هادی؟ چیزی گم کردی مادر؟ گفته بودی [لابد] نه! خوبم مامان. میرفتم اتاق. کتابی ورق میزدم. توی اینترنت. سیگاری روشن میکردی. به پشت میافتادی روی تخت. پُک میزدی. پشت دستت را میگذاشتی روی پیشانیات. مامان میپرسید چیزی میخواهی مادر؟ میگفتی/ گفته بودی: نه مامان! خوبم!
خوب نبودی. نه وقتی مرا دیدی. صبح زود فردایش. هول بودی. مثل بچهها. غُد. اخمو. لبهای باریک بیرنگت. ــ بخند هادی.
نخندیدی.
هیچوقت.
چقدر حرف زدم. چقدر حرف زدیم. کسی ماند که در موردش نگویم؟ ــ خوش گذشت بهت نه؟ ولی من …
ــ تو چی هادی؟
ــ مثل یک پرندهی پر کَنده … مامان پرسید چیزی گم کردی هادی؟ گفتم نه مامان. خوبم.
صدایم بزن هادی … بگو. بگو که من مثل فرشتهها پاکم … صدایم بزن هادی … ماه من!
ــ اگر بیشتر اصرار میکرد میگفتم. میگفتم مامان دوست داری دخترت را ببینی؟ خواهرم را … نگفتم/ی. هرگز.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ