از یک تا چهار بشمار!

۱. «روشنفکران متعهد مسلمان، باید هنر حرف زدن با شش مخاطب را تمرین کنند:

روشنفکران جهان، برادران مسلمان، توده‌ی شهری، زنان، روستائیان و بچه‌هامان!

و این یک تمرین، به عنوان برقرار کردن ارتباط ذهنی و انتقال این ایدئولوژی، برای بچه‌ها، و به عنوان دعوتی در آغاز کردن این راه، برای بزرگ‌ها، همفکرهای دست به قلم[است].»

مقدمه‌ی «یک، جلوش تا بی‌نهایت صفرها»/دکتر علی شریعتی/انتشارات سفیر/ ۱۴۳۸قمری

۲. می‌خواستم «خرمگس» را پیدا کنم و بدهم مریم تابستان بنشیند و بخواند، کتابخانه‌اش به هم ریخته است و جا برای خیلی از کتاب‌ها که نیست، پراکنده لابه‌لای ردیف‌ها فشرده شده‌ است. به جای خرمگس، «کلبه عمو تُم» را پیدا می‌کنم. همان‌طور با ورق‌های زرد[تر] و شکننده که با هر ورق زدن، نگرانی که مبادا با کوچک‌ترین بی‌احتیاطی خورد شود. ــ مثل بال پروانه ــ جلدش در گوشه‌هایش شکسته و ریخته است. چسب را مریم می‌آورد و با هم کمی با چسب محکم‌ش می‌کنم و برایش از روزهایی می‌گویم که این کتاب‌ را می‌خواندم. [بیست سال پیش می‌خواندمش] می‌گویم این را بخوان بعدترش خرمگس را. مریم ولی تمایلی ندارد. بدجور خرمگس به مخ‌ش زده است. به زن داداش می‌گویم چرا اینطور نامرتب است این‌جا؟ می‌گوید اجازه نمی‌دهد دست بزنم.

شب که برمی‌گردد می‌گویم هر چه گشتم نتوانستم خرمگس را پیدا کنم. می‌گوید برای چی؟ می‌گویم برای مریم می‌خواستم. دست‌هایش را می‌زند به کمرش و سر پوشیده از موهای جوگندمی را بلند می‌کند و آن بالاها را یک نگاهی می‌اندازد. می‌گوید «یک روز این‌ها را … چطوری می‌گویند؟ می‌خواهم اعتصاب فرهنگی بکنم!» آب دهان‌م را قورت می‌دهم. «خوب! اول مرا خبر کن!» و چشم‌هایم می‌دود به ردیف فشرده‌ی مجموعه‌ی کامل و قدیمی، با جلدهای سیاه و تیترهای سفید. یک چهارپایه می‌گذارد زیر پاهایش و خرمگس را که دیده است می‌آورد پایین. مریم کتاب را با ذوق نگاه می‌کند. می‌گویم اول عمو تُم را بخوان. می‌گوید نه! اول این‌را می‌خوانم! به چشم‌هایش نگاه می‌کنم که با حسرت، عشق و خستگی به کتابخانه‌اش نگاهی می‌اندازد و می‌رود سمت آشپزخانه.

۳. از پاسخ‌هایی که به پرسش دوم پست قبل دادید، ناچار نتیجه می‌‌گیرم اکثر شما، هیچی از گذشته‌ی رهبران فکری بزرگ که چه بسا به یکی، دو تا یا بیشتر از آنها ارادت هم دارید، نمی‌دانید. اگر هم بدانید در حد همان «می‌دانم» است. چقدر به «می‌دانم» فکر می‌کنید؟

 

۴. دیروز عصر، شبکه استانی فیلمی که طبق معمول از شبکه تهران قرض کرده بود را نمایش می‌داد. فیلم هندی بود. و حضور ریکشاها مرا می‌کشاند به «شهر شادی». فیلم عجیب به دلم نشست. آخرین جملات پیرمرد بد عنق شلخته‌ی خیابان‌گردی که صاحب ثروت هنگفتی بود و در انتهای فیلم، توسط وکیل‌ش قرائت می‌شد تأثیر گذار بود:« … آماد کومار که سه روپیه‌ای را که به او بخشیدم قبول نکرد، خدا می‌داند با سی‌صد میلیون روپیه چه می‌کرد!»‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.