در را پیرمردی خوش سیما باز کرد. چشمهایش میان آن چینهای ظریف و عمیق هنوز سبز درخشان بود. کت سبک کامواییی کرم رنگی را روی پیراهن سفید نخیاش پوشیده بود و شلوار قهوهای روشن اتو خوردهی نظیفی به پا داشت. باهاش دست دادم. نگاهت را دزدیدی و گذاشتی تا پیرمرد پالتویت را از دوشت بردارد و بیاویزد روی رختآویز آیینهدار چوبیقدیمی. حواست نبود وقتی روسریام را برداشتم و دادم دست پیرمرد. پالتویم را هم در آوردم و قبل از اینکه از طرز نگاههای سبز رنگش متوجه بشوی، او پالتویم را از روی شانههایم سُرانده بود روی بازویش. کت و دامن سورمهای تن کرده بودم. با کفشهای پاشنه بلند. راهنماییمان کرد به سمت پلهها و قبل از اینکه بازویت را بگیرم، گیرهی موهایم را باز کردم و موهای طلاییی موجدارم را ریختم روی شانههایم. وقتی برگشت تا بگوید باید از پلهها برویم بالا، دمپاییاش گیر کرد به پایهی باریک عسلی پایه بلند و سکندری خورد روی پلهها. بازویت را به سینهات فشار دادی. برگشتم. گفتی چرا گیرهات را باز کردی. ببندش! [نبستم!] شانههایم را بالا انداختم. بازویت را رها کردم تا زیر بازویش را گرفتی و بلندش کردی.
همسر روسش بالای پلهها ایستاده بود. پوست سفیدش روی تنش کش آمده بود و روی گونهها و پیشانی و چانهاش صورتیی تُندی بود. لبهایش را سرخ کرده بود و بالای چشمهای آبیی لاجوردیاش، سایهی بنفش براق مالیده بود. دامن کوتاه مشکی رنگ استریچ مثل پوست پُر طراوتش، روی باسنش کش آمده بود و میان زانوهایش فرو رفته بود. او هم مانند شوهرش کت بافتنیی ظریف قرمز رنگ بدون آستینی را از روی بلوز یقه هفت برودری دوزی شدهای پوشیده بود که آستینهای بلند دکمهخور داشت. چینهای سر آستینهایش، دستهای کوچک و گردش را کودکانه کرده بود. زیبا بود. باهاش دست دادی.
بعد از آن ملاقات دیگر هرگز نرفتی منزلشان. ماموشکا ــ پیرمرد صدایش زد ماموشکا ــ خندید و دندانهای ریز سفیدش نمایان شد. تو گفتی همسرم! دستش را آورد جلو و دستش سرد بود. من هم خندیدم. گفتم گل یقهی قشنگی دارید. نقره است؟ دستش را برد سمت یقهاش. پیرمرد میان من و تو ایستاد و آرام دستش را آورد سمت بازوی من ــ بفرمایید بنشینید. ماموشکا! چرا راهنمایی نمیکنی؟ سقلمه زدی به پهلویم ــ گیرهات؟ خندیدم و با پیرمرد و ماموشکا قهوهی روسی خوردم.
بعد از آن عصرانهی دوستانه، هرگز بدون من نرفتی منزلشان. هیچوقت نشد برویم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* میزم طوری بود که پشتم به همه بود. میزم را بلند کردند و برگرداندند. حالا تا وارد اتاق شوی از بالای عینک نگاهت میکنم و تو قلبت مثل سالهای دور به شماره میافتد. دیگر لازم نیست آنقدر در اتاق معطل شوی تا من ندانم در اتاق هستی و برگردم تا از عهدیه بپرسم این درسته؟ تا تو نگاهم کنی و نفست به شماره بیافتد … دیر است مهندس. دیر است. خیلی دیر.
** چون شکستی چو زلفت عهد مرا …