تا آسمان تاریکتر شد، نصف شهر را پیاده پیمود/ه بود/م. با پردهای از اشک میان خودم و تو. دنیایی بدون تو. این همه سال، دنیایی بدون تو. انگار همین حالا، همان دم بود که خالی شده بود از تو. در بیخبری، در حسرتزدگی و اضطرابی مبهم. راه رفت/ه بود/م. تمام خیابانهای آشنا و نا آشنا را. یک سر.
افتاده/ه بود/م روی تختم. یکسر. بیآنکه بخواهم اشک از چشمهایم میجوشید. بیحال و بی قوتی افتاد/ه بود/م روی تختم. زهرا لباس تنم کرد و رفت/ه بود/یم دکتر. گفت/ه بود مرض دوری از شهر گرفت/ه بود/ام. گفت/ه بود بهتر است بروم یک سر به خانوادهام بزنم. نرفت/ه بود/م. ماند/ه بود/م حتی آخر هفته را. همه رفت/ه بود/ند جز من. توی اتاق ۲۱۹، مقابل پنجرهای که رو به درختی جوان بود می/نشست/ه بود/م و به برهوتی خسته و تشنه، پشت ساختمان خوابگاه خیره می/ماند/ه بود/م.
دنیای من، به ناگهان از تو خالی شد/ه بود.
شنبه با اتوبوس صبح رفته/ه بود/م تبریز. حلقهات را در میان خرت و پرتهایی که هر کدام، هر ذرهای نشانهای از یک دوست، یک روز، یک حادثه/بود/هست/ند، پیدا کرد/ه بود/م. آن همه ماه، آن همه سال. چقدر این حلقه زیبا/ست/بود «حلقهام را … هم این که با حضور آن مرا به خاطر داشته باشی مُرادم بود. لیکن آن تو را از بدیها حفظ میکند اگر به راستی دوستدارم بودهای و نه …» و نه چه؟ ننوشت/ه بود/ی. نه اینکه نزدیک خط تا بوده [باشد] که محو شده [باشد]. ننوشت/ه بود/ی.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* همپیمان شدیم
با شقایق
روزیکه خورشیدش
نقاط روشن چشمانت بود …
و سوگند خوردیم به خاک
در شهادت روحی که
تو را «عشق اولین» بود
…
تو با مرگ رفتی
و من ماندم و سوالی بی پاسخ
ــ در سوگ شقایقهایی که عشق را نمیفهمند
و در سردی خاکی که
سوگند شکسته بود ــ
تو نیامده رفتی
و من ماندم
و سوالی بیپاسخ.