زنده باد قوقولی قو*

*این را در گل‌آقا خواندم. زیبا بود. به اشتراک گذاشتیم!!

یکی بود ، یکی نبود . در زمان‌های قدیم ، پیرزنی زندگی می‌کرد که خروس بزرگ رنگارنگی داشت . خروس از سر صبح تا غروب آفتاب ، بالا و پایین می پرید و آواز می خواند.
یک روز آقا خروسه از روبه‌روی قصر پادشاه رد می شد که چشمش افتاد به یک سکه که روی زمین می‌درخشید . خروس سکه را برداشت و پرید روی دیوار و خواند:
«قوقولی قو ، یه سکه پیدا کردم ! قوقولی قو ، یه سکه پیدا کردم!»
آقا خروسه مرتب بالا و  پایین می پرید و همین جمله را تکرار می کرد.
پادشاه که روی تخت نشسته بود از سر و صدای خروس به تنگ آمد و به فراش‌هایش گفت: «بروید و سکه این خروس لعنتی را بگیرید ، شاید ساکت شود!» فراش‌ها خروس را دوره کردند و سکه را از او گرفتند . همین که به قصر برگشتند و سکه را به دست شاه دادند ، خروس باز پرید بالای دیوار و خواند :

«قوقولی قو ، چه شاه محتاجیه ! قوقولی قو ، چه شاه محتاجیه!»
آقا خروس این ور و آن ور می‌رفت و بال و پر می‌زد و مرتب می‌خواند.
حوصله شاه سر رفت و داد کشید: «زود بروید و سکه این خروس را پس بدهید که آبروی مرا برد.» فراش‌ها رفتند و سکه را به خروس پس دادند. پادشاه گفت: «چه شد ،‌داشت مرا دیوانه می‌کرد! بالاخره صدایش را بریدم.» در همین موقع دیدند که آقا خروسه بالای دیوار رفته و می‌خواند:

«قوقولی قو ، چه شاه ترسوییه ! قوقولی قو ،‌چه شاه ترسوییه !»

شاه حسابی از کوره در رفت و دستور داد بروند خروس را از پیرزن بگیرند و سر ببرند. فراش‌ها رفتند و خروس را به زور از پیرزن گرفتند و به قصر آوردند . پاهای خروس را بستند و خواستند سرش را با چاقو ببرند که آقا خروسه خواند:

«قوقولی قو ،‌چه چاقوی تیزیه ! قوقولی قو ،‌چه چاقوی تیزیه !»
سر خروس را بریدند و انداختند توی یک لگن آبگرم تا پرهایش را بکنند. باز صدای خروس بلند شد:

«قوقولی قو،‌ چه حمام گرمیه! قوقولی قو ،‌ چه حمام گرمیه!»

برای پادشاه باقلاپلو درست کردند و در دیس کشیدند ،‌خروس را هم روی پلو گذاشتند . خروس خواند:

«قوقولی قو ، چه کوه بلندیه! قوقولی قو ، چه کوه بلندیه!»

شاه شروع کرد به غذا خوردن و تکه ای از گوشت خروس را به دهان گذاشت . آقا خروسه خواند:

«قوقولی قو ، چه آسیاب نهنگیه! قوقولی قو ، چه آسیاب نهنگیه!»

آقا خروسه از گلوی شاه که می‌گذشت خواند:

«قوقولی قو ،‌چه کوچه تنگیه ! قوقولی قو ،‌چه کوچه تنگیه !»

خروس وارد شکم شاه شد و خواند:

«قوقولی قو ،‌چه شکم گندیه! قوقولی قو ،‌چه شکم گندیه!»
شاه غذایش را که تمام کرد دل درد گرفت . بلند شد و رفت دستشویی . در همین موقع خروس شکم شاه را پاره کرد و بیرون پرید و خواند:

«قوقولی قو ،‌شاه شاهان پاره شد! قوقولی قو ،‌شاه شاهان پاره شد!»

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

و … عشگ و مرق یادتان هست؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.