جدال در گرفت/ه بود. دنیا با منی تا آن پایه کوچک، گل یا پوچ بازی می/کرد/ه بود. دخترک رها و بیپروایی بود/هست/م. با بالهایی برافراشته. بی میل پرواز. دست نایافتنی. با آنچه از عشق تو در خود یافته/ساخته بودم، بالاتر بودم از هر دوست داشتنی. ولی دنیای خشمگین بیرون از من، مترصد اتفاقی بود که در تیرماه سال هفتاد و هفت افتاد. اتفاقی که به راحتیی همان نوشتن «افتاد» نبود. چیزی در حد در هم ریختن تمام فرمولهای زندگیام، بنمایه و زیر ساخت تمام معیارها و فلسفهی ماندنم بود. چهار چوب زندگیام را چنان برآشفت که «پدر» را از من گرفت. واقعیت چونان سهمگین و بیرحم بود که نتوان/ست/ه بود/م جا خالی بدهم و با آن بالهای آماده اوج کرفتن، با پاهایی نرم و چابک چونان بالرینها چرخی بزنم و سر خم کنم و کمر تاب بدهم تا از تیررسش در امان بمانم. فرار کنم. چونان با سرعت در عین نئشهگی و سرمستی آماج بیمهریهایش قرارم داد که تا به خود آیم، زخم کاریتر شده بود و نیشتر فروتر رفته بود و بُنیانم در هم ریختهتر [حتی]. بدتر از آن لیلایی که آن شب، در سرمستیی کتامین و مخدر پای چپش را قطع کردیم و بعد آتل را از پارچه پُر کردیم و بستیم به [باقیماندهی] پایش تا هرگز، ــ حداقل تا زمانیکه حالش، روحیهاش مساعد نشده بود ــ نداند چه بر سرش آمده است. وقتی به خود آمده بودم، جز ویرانی و سردرگمی نیافت/ه بود/م.
دکتر توتونچی اسمش را گذاشت/ه بود «پسری با کفشهای کتانی». با آن چشمهای ریز و فرو رفته، غمدار و همدردانه نگاهم می/کرد/ه بود. چشمهای همیشه بعد از آن اتفاق خیسم، شد/ه بود بهانهای برای م. مجاوری تا شاعرانهگی کند. بشوم «گل نسترن». غم سنگین بود و درد عمیق. خانه از من بدتر. من از پدر آزرده. پدر از من دلسرد. و «پسری با کفشهای کتانی» …
دیگر ضربه به بنیان خورد/ه بود و سقف غرورم فرو ریخت/ه بود، هر چه در توان یافت/ه بود/م جمع کرد/ه بود/م دوباره بسازمت. دوباره در خود بیدارم کنم. از افتادن و همان پایین ماندن هراس داشتم. من تو را برای مدت کوتاهی کنار گذاشت/ه بود/م تا دنیای واقعی را از نزدیک لمس کنم. وسوسهای که در چشمهای واقعی دست تکان می/داد/ه بود و حرفهایی که بر زبانهای راستین جاری می/شد/ه بود، نوای دلربای «دوستت دارم» که گوشهایم را دوباره پس از سالها می/نواخت/ه بود محرکم شد/ه بود/ند از تو «مدتی» دست بکشم ــ کشیده بودم ــ حالا میان خرابهای از احساسات و غرور و جلالم، تو را چه سخت میشد یافت [یافت/ه بود/م] تو را به همان سرزندگیی نخستین یافت/ه بود/م. بی آنکه به سبب این سرکشی تنبیهم کنی، دوباره دنیایم را در بر گرفتی. [در بر گرفتم.] با دنیایی واقعی، به نبردی که سلاحم، رویایی بند خورده به تلنگری، سُست [بود] برخاست/ه بود/م. هنوز سرسختتر از آن بودم/هستم.
کمی نزدیک به یکسال بعد، حقیقت رُخ نمود/ه بود. «پسری با کفشهای کتانی» نقاب از صورت برداشت/ه بود تا من بدانم اگر چه برای مدتی اندک تو را کنار گذاشته بودم، تو، هرگز مرا به خود رها نکرد/ه بود/ی. ایمانی که دیگر به یقین رسید/ه بود در من شعلهای برافروخت/ه بود که هر چه بود و نابود را بـ/سوزاند/ه بود. تو در سوگند خود از من سرسختتر بودی. تو می/دیده بود/ی و می/شنید/ه بود/ی آنچه را من نـ/می/توانست/ه بود/م به زبان بیاورم.
تمام ماجرا همین بود. من برای مدت کوتاهی تو را «کنار» گذاشت/ه بود/م کافی بود تا ویران شوم.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شعری از م.مجاوری برای من +