دیگر پیش نیامد که بخواهم تو را مدتی کنار بگذارم. همیشه بودی و [ولی] همیشه که نمیشود در رویا زندگی کرد، میشود؟ کارم را که شروع کرد/ه بود/م، رفت و آمدم بیشتر شد/ه بود و دنیای واقعی برایم وسعت یافت/ه بود. در این رفت و آمدها، برخوردها بود، چشمهای واقعی، قلبهایی که میتپیدند. میدانی؟ نمیشد بهاشان بیتفاوت بود. آدمهایی بودند و میخواستند و نوبت من بود که به دنیای واقعی لبخند بزنم. دیگر آن دخترک رهای اخمو نبودم. چشمهایم دنبال چشمها میدوید. قلبم با دیدار کسی، به تپشهایی دچار میشد که میگویند یعنی «عشق». تو بودی. خطاب ِ من تو بودی. حذفت نکرد/ه بود/م. ولی وقت آن رسیده بود که به سینهای واقعی فشرده شوم. نفَسی واقعی صدایم بزند. دستهایی واقعی شانههایم را بفشارد. نوبت انتخاب من بود. وقت ِ تنگ ِ لبخند زدن بود.
«رضا» بود. از بقیه مهمتر و مصرّتر. شبیهتر از همه به تو. گفت/ه بود/م به تو، نوشت/ه بود/م برایت. و می/دانست/ه بود/ی دوستش دارم. می/دید/ه بود/ی که وقت دیدار، چشمهامان خجول بودند. پاهایامان عجول. همه را می/دید/ه بود/ی. سلام مقطع و هولامان را می/شنید/ه بود/ی. انتظارمان را … تو می/فهمید/ه بود/ی. برای همین هم بود که آخرین تیر ترکشت را حوالهام کرد/ه بود/ی. آخرین تیر همواره کاریترین است. مؤثرترین. غیرقابل بازگشتترین. «هولناکترین» … [شیرینترین شاید]
سحرگاهان پُر هول و سرشار ِ ما را ــ من و او را ــ گرفت/ه بود/ی. پنهانم کرد/ه بود/ی. پشت آن همه دیوار، چشمها که از دیدار محروم ماند/ه بود/ند، دلها که از تپشهای گاه ِ دیدار ــ که میگویند از «عشق» است ــ خالی شد/ه بود/ند، دستها و پاها که به طلسم پُرنیرنگ تو گرفتار آمد/ه بود/ند زود میشود فراموش کرد. حالا هر قدر عمیق باشد. هر قدر استوار. من در ذهن ِترسیده و پریشانم، با تو در جدال بودم. می/دانست/ه بود/م کار ِ خودت را کردهای، اما چاره چه بود؟ تو نوشته بودی «روزی خواهم آمد و تو را خواهم بُرد به سرزمینی که از آن خاستهایم ….» و حالا آمده بودی. آمده بودی تا بر پیشانیام، بر سینهام، روی لبهایم، درون چشمهایم مُهر ِ مِـهرت را بزنی/زده بودی. اگر قرار بود/است با دیگری قدم بزنم، نه با تو، پس چه بسا بهتر که اصلاً پاهایی نباشد برای همراهی. اگر قرار بود/است دستهایی دیگر دستهای مرا بفشارند، نه دستهای تو، چه بسا بهتر که دستهایی برایم باقی نماند. تنهایی نماند. هوسی نماند. کششی نماند. تمایلی نماند. تمنایی برنخیزد. چشم در چشمی دوخته نشود. قلبی به تپش گرفتار نیاید.
« و من حالا در برابر دو حرف، دو حرف** دیرآشنا از پا درآمدهام. حروفی که سالها پیش برای پاسداشت خاطرات با تو بودن در گوشه گوشهی همهی کتابهای درسیام نقش میزدم …»
عشق او باز اندر آوردم به بند
کوشش بسیار نامد سودمند
توسنی کردم ندانستم همی
کز کشیدن تنگتر گردد کمند
____________________
* او را خود التفات نبودی به صید من/ من خویشتن اسیر کمند نظر شدم.
** M.S
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
بعداً اضافه گردید محض تمدد اعصاب خوانندگان +