اول فقط صدای‌ش بود.

ساق جوراب شلواری‌اش گیر کرد به خارشتری و پاره شد. پشت تخته سنگ که رسید نشست به بررسی‌ی جوراب. یک سوراخ به اندازه‌ی یک اسمارتیس باز شده بود و خون ریز ریز روی پوست‌ش ردیف قلمبه زده بود بیرون. ریز ریز. صدای خنده ی المیرا از دورتر می‌آمد. کف دست‌ش را فشار داد روی خراش و تنه‌اش را مچاله کرد پشت سنگ. نفس‌ش سنگین شده بود و بگویی نگویی کمی هم عرق کرده بود. سایه‌ای روی چمن‌ها کش آمد و رفت سمت تپه‌ی کوچکی که قبل از سیم‌خاردارهای پشت پارک بود. کمی خزید عقب‌تر و زیر چشمی سایه را پایید. نفس‌ش را حبس کرد و از سوز جای زخم اخم کرد. هاشم دوید روی تپه و رفت بالا. دست‌هایش را به کمر زد و نگاهی به اطراف انداخت. گوشه‌ی لب‌هاش کش آمد. «خوب جایی قایم شدم.» هاشم رفت پشت تپه. پشت‌ش به او بود. شانه‌هایش تند تندی تکان خوردند و سرش را انداخت پایین. بالا که می‌آمد سگک کمربندش را جا انداخت. شاش‌ش گرفت. هاشم از تپه دوید پایین و رفت سمت ماشین‌ها.

نفس‌ش را خلاص کرد. هوا داشت تاریک می‌شد. ترانه داشت جیغ می‌کشید. پای‌ش را دراز کرد. جای خراش زق‌زق می‌کرد. مادر اگر می‌فهمید جوراب‌ش را پاره کرده، عصبانی می‌شد. شاید هم تشر می‌زد که دیگر برایش چیزی نمی‌خرد. آن‌وقت المیرا و دینا که لباس نو می‌پوشند و ناز می‌شوند، او باید پشت مامان‌ش قایم بشود. دماغ‌ش را بالا کشید. شاش‌ش گرفته بود. صدای المیرا دورتر شده بود. کمی خیز برداشت و خم شد. سرکی کشید. ارغوانی چادرشان را که دید سرش را دزدید. پرویز داد زد «کسی جا نمونه!» ترانه جیغ زد. بلند شد و خمیده خمیده رفت سمت تپه. نشست. زیر چشمی نگاه کرد. المیرا نشسته بود جلوی چادر و سرش تو بود و پاهایش بیرون. دست‌هایش را گذاشت روی چمن‌ها و چهار دست و پا خزید پشت تپه. بی آنکه بلند شود، دامن‌ش را جمع کرد و جوراب شلواری‌اش را کشید پایین. پشت سیم‌های خاردار، شیب تندی بود سمت رودخانه.

خاله ندا داد زد: «المیرا بدو بیا!» هاشم بیشتر می‌خواست. تند تند حرف می‌زد. همیشه تند تند حرف می‌زد. با صدای بلند. ترانه جیغ کشید. بلند شد. نازنین نازبالش‌ش را برداشته بود و تلوتلو خوران می‌رفت سمت پرویز. جوراب شلواری‌اش را کشید بالا و دامن‌ش را مرتب کرد. خم شد و نگاهی به جای خراش انداخت. رفت سمت حصار. چند تایی مرغ سفید بالای رودخانه پرواز می‌کردند. خاله ندا داد زد: «المیرا؟!!!»

برگشت. تپه را دور زد و نشست پشت سنگ. پاهایش را دراز کرد. کمی گِل برداشت و گذاشت روی سوراخ جوراب‌ش. هوا تاریک شده بود. سنگین. برگشت و از کنار تخته سنگ نگاهی انداخت. ارغوانی‌ی چادر پیدا بود. مادر صدایش نزده بود. از وقتی نازنین و ترانه آمدند مادر صدایش نمی‌زند. می‌گوید بزرگ شده است. چانه‌اش را گذاشت روی خم زانوهایش و بغلشان گرفت. هوا داشت خُنک می‌شد. حتمی داشتند شام می‌خوردند. «نمی‌خورم. نمی‌روم.» انگشت‌ش را گرفت به سوراخ جوراب و باهاش وَر رفت.

داشت سردش می‌شد. هر چی گوش کرد ترانه جیغ نزد. خوابیده بود انگار. بلند شد. چادر نبود. رفت جلوتر. چادر نبود. دوید سمت درخت‌ها. از لای درخت‌ها گذشت. کفش‌ش گرفت به یک کیسه پلاستیکی. خش خش. از لای درخت‌ها گذشت. کنار جاده ایستاد. ماشین‌ها نبودند. رفت بالاتر. یواشکی صدا زد: «مامان؟» خم شد و از لا به لای درخت‌ها نگاه کرد. چمنزار توده‌ای هموار از تاریکی بود. صدا زد «پرویز؟» دوید سمت چمنزار. جیغ زد «مامان» پایش گرفت. افتاد. جیغ زد «پرویـــــــــز!» نیم‌خیز شد. گریه کرد«المیرا؟» ترسید. هُپ کرد. گوش کرد. صدای بلند آب بود پشت تپه. پشت حصار. بوق کامیون از پشت سرش. سرش را گذاشت روی چمن‌ها. دست‌هایش را گذاشت روی سرش. نفس‌ش را حبس کرد. چیزی توی سینه‌اش چکش می‌خورد. مُحکم و تُند. خیلی تُند. «مامان» زمزمه کرد.

چیزی توی سینه‌اش می‌کوبید. نفس‌ش سنگین شد. رفت سمت تخته سنگ. مچ پایش درد داشت. کف دست‌هایش می‌سوخت. دندان‌هایش درد می‌کرد. دماغ‌ش را بالا کشید. نشست پشت تخته سنگ.

***

ــ اِ بلند شو مرد. تا نگرفتند بخوابند بریم بچه رو بیاریم.

ــ شاید بخواد بمونه پیش‌شون.

ــ لازم نکرده. بچه هوایی شده. تا من یه زنگی بزنم آماده‌ش کنن تو بلند شو راه بیافتیم.

***

اول‌ش فقط صدا بود. بعد خودش پیدایش شد. دم‌ش را تکان می‌داد. پوزه‌اش را می‌کشید لای علف‌ها. آن‌وقت سرش را بلند کرد. گوش‌هایش را تیز کرد. بالای سرش. دمش را هم بُرد لای پاهایش. زبان‌ش از لای دهان‌ش زده بود بیرون. لَه لَه می‌زد. یک چیزی توی سینه‌اش خیلی محکم می‌کوبید. نفس‌ش بالا نمی‌آمد. دست‌هایش را گرفت به سنگ. زیرش خیس شد. دماغ‌ش آمده بود. دوباره سرش را آورد پایین و بو کشید. بعد روی پاهایش بلند شد و خواست از حصار بالا برود. چندباری کوبید به ستون چوبی. پارس کرد. لب‌هایش را کشید بالا و دندان‌هایش سفید بود. پارس کرد. دندان‌هایش را فشرد به هم. دهان‌ش خیس شد. نوک زبان‌ش سوخت. سرش تکان تکان می‌خورد. دوباره بلند شد. بعد افتاد. بعد برگشت و به پشت سرش پارس کرد. بعد از آن تَه صدای پارس آمد.

***

ــ مگه با المیرا نبود؟

ــ نه. المیرا؟ بیا ببینم. خاله می‌گه مگه با هم نبودین؟ [صدای المیرا: ما پیداش نکردیم … نبود … نه. ندیدم.]

***

اول‌ش فقط صدای‌شان بود. بعد خودشان پیدای‌شان شد. دم‌هایشان را لای پاهایش برده بودند. چنگ زده بود به چمن. نتوانسته بود رهاشان کند. بعد آن‌وقت رگ‌های گردن‌ش کش آمده بودند. بعد نفس نکشیده بود. بعد از حصار که آویزان شده بودند، قلب‌ش هم ایستاده بود.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* فقط چهار ساله‌ش بود … مثل این شاید … شاید قشنگ‌تر.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.