همیشه ماندگار من باش!

سخت است. هر طوری که بخواهی بنویسی سخت می‌شود. بند می‌آید. خوب سخت است. نه حتی مثل «کوری» که بشود یک‌هو تمام دنیا، تمام «هستی» برابرت سفید بشود. نه! تمام آنچه در رَم و رام گوگوله‌هایت ذخیره شده است یک‌هو، دیلیت شود. یعنی یک‌هو مثل همان یک‌هویی صبح اول خرداد ۸۰ که بیدار شدم و چشم چپ‌م جز سفیدی‌ی مات، چیزی ندید. بیدار که شدی از خواب، هیچ اسمی، هیچ رسمی، هیچ آدمیزادی، هیچ جنبنده‌ای، هیچ تنابنده‌ای، هیچ طبیعت بی‌جانی را به خاطر نیاوری. یعنی یک‌هو وارد جهانی شوی که هیچ دیتابیسی ندارد. حتی راست و چپ‌ت را نشناسی* نه! اصلاً راست و چپی وجود خارجی نداشته باشد. می‌توانی تصورش کنی؟

آن‌وقت حتی ممکن است، همین بیدار شدن و خواب هم هیچ تعریف و تأویل خارجی نداشته باشد! یعنی نفهمی بیدار شده‌ای. نفهمی خواب بوده‌ای. اصلاً نفهمی هیچی یادت نیست! [یعنی تا این حد!] این زیاده‌روی می‌شود … نه! نه تا این حد.

با کمی ارفاق، فقط اسامی‌ آدم‌ها را پاک می‌کنیم. یعنی تصور می‌کنم اگر از خوابی سنگین بیدار بشوم و ناگهان دستگیرم شود که هیچ اسمی را و هیچ آدمیزادی را به خاطر ندارم چه می‌شود؟ یعنی یادم نیاید مارتین کی بوده است. یا هم هادی. تا این حد! تا همین حد که شاید اسم خودم هم. دارد/م پیچیده/اش می‌/شود/کنم!!!

به همان ساده‌گی که تو (+) می‌خواهی. اصلاً نه فرض می‌گیرم و نه ارفاق می‌دهم. از خواب بیدار می‌شوم. مثل هر روز صبح که در خواب و بیداری، مدام زنگ ساعت را از شش می‌رسانم به شش و نیم. مدام می‌زنم روی سر ساعت و بعد دوباره ۵ دقیقه بعد. همان‌قدر مست ِ خواب. خوب است؟ بعد چشم‌هایم را باز می‌کنم. رو به بلندترین پنجره‌ی عالم. دست‌هایم را بالای سرم می‌کشم. قوسی به بالاتنه‌ام می‌دهم. هنوز زود باشد. بلند شوم. مثل همه‌ی وقت‌های اینجوری، بالش را بگذارم سر ِ دیگر تخت و وارونه شوم. پشت به پنجره. مچاله شوم. نه مثل همه‌ی صبح‌های زود اینجوری، هیچ ترانه‌ای در پس زمینه‌ی ذهن‌م ننوازد. خالی باشم. نه خیالی. نه ترسی. نه شعفی. نه هیجانی. مچاله شوم. نه شماره‌ای، نه عددی. نه رقمی. نه تفریقی. نه باقیمانده‌ای. نه جزری. نه مدّی. نه انتگرالی. نه کتانژانتی. نفس عمیقی بکشم. زنی که در تخت آن سوی اتاق دراز کشیده است. نفس می‌کشد را ببینم. سینه‌اش را که نرم بالا و پایین می‌شود را تماشا کنم. «او» را به خاطر آورم. «مادرم» را. و دیگر هیچ.

 

مثل وقتی از او زاده شدم. هیچ از پسین به خاطر نداشتم جز بوی تن‌ش. جز صدای قلب‌ش.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* هی مرد! مبادا دست درازی کنی به حریم نفس‌های مادرم. یادت باشد. ما معامله کرده‌ایم! +

** هی احمدرضا. اولاً که اسم خوش‌آهنگی داری. می‌دانستی؟ دیگر اینکه، تو چی؟ بازی می‌کنی؟ و … تو، سمانه‌ی خوب و مهربان و نازنین و حساس و همه چی تمام ِ خودم. بازی می‌کنی؟

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.