شبه موتیفات!

یک. همه چیز بستگی دارد به تو. همه چیز بستگی دارد به چشم‌هایت. به نفس‌هایت. همه‌ی آنچه بعدها می‌شود اعتقادات ِ تو، اندیشه‌ی تو. الزامات ِ تو. همه چیز بستگی دارد به رویاهایت. به داشته‌هایت. به نداشته‌هایت. به «عقده»هایت. تمام ِ آن‌چه بعدها می‌شود آرزو. تمام آنچه روزی حسرت بود و بعد می‌شود [خُسرت!]خُسران به همین راحتی و از این هم راحت‌تر. حتی نمی‌توانی باور کنی. با خودت تنها که بشوی. با خودت و در خودت که باشی. دست‌ت از توانایی که گسست. دستت که تنگ شد. آن‌وقت ممکن است بگذاری تا ضمیر ناخودآگاه‌ت کار خودش را بکند. طبق عادت همیشگی‌اش. بکاود. بجوید. حفر کند. بیرون بکشد. استخراج کند. بعد بنشیند مرتب‌شان کند. آرام آرام. [طوری‌که روح‌ت هم خبردار نشود] کمی دست بکشد به سر و روی‌اشان. تمیزشان کند. بعد، ــ وقت‌ش که رسید ــ صدایت بزند. بگذارد تا بنشینی و بعد تو را با آنچه روزی حسرت بود و بعد شد آرزو تنها بگذارد. تنها بمانی. مقابل‌ت …

زمان ِ آن فرا می‌رسد که در شگفتی مضحک، زار بزنی. سیاهی‌ها، روشنایی باشند و روشنایی‌ها، تاریکی. راستی‌ها، دروغ و دروغ‌ها، راستی. دشمنی‌ها، دوستی و دوستی‌ها، دشمنی. تمام آنچه هست می‌پنداشتی، را نیست بیابی. نیابی. باشند. از قبل‌تر حتی. حتی همان زمانی که بودند. و فکر کرده بودی نیستند. می‌فهمی؟ دست‌هایت، پاهایت، دل‌ات بلرزند. خشم، قهر، تأسف، ضعف، دلشوره، هیجان، طغیان، عصیان و هر حسی، هر حالتی در تو به یکباره فروکش کنند. درست در همان زمان ِ این مکاشفه‌ی دردآلود که خودت را رها از خماری‌ «هست»ها، در دامن «نیست»ها یافته‌ای. شبیه مردی که تمام ِ هستی‌اش را باخته باشد. حتی شرافت‌ش را. حتی انسانیت‌اش را. وجدان‌اش را. می‌فهمی؟ درست مثل یک همچون آدمی ناگهان از هر حسی، هر حالتی خالی شوی. نه دلواپسی باشد و نه نگرانی و نه نفرت و قهری. نه خشمی. نه فریادی. نه شیونی. نه گریه‌ای، نه خنده‌ای حتی. با شانه‌های آویخته. دست‌های آویزان. پاهای خسته. تن‌ات را بکشانی تا یک سمتی. یک تصویر دوری. یک گوشه‌ دنجی. [که خیلی سال پیش، بی‌توجه از کنارش رد شده باشی] جایی که پیش‌تر فراموشش کرده بودی حتی. بایستی. نتوانی پیش‌تر بروی. [بخزی] در این بی‌حسی و بی‌توانی‌ی مفرط جنون‌آور [برای تماشاگر.] تنها توان یک حرکت در تو مانده باشد. تنها یک قدم تا آن حرکت. تنها یک اراده. یک خواست. یک آرزو.

بعد تمام بشوی.

دو. فکر می‌کنم نُه ساله بودم که یک روز بلند تابستانی، عصرگاه مادر هوس ِ نان بربری کرد. گفت بروم و از نانوایی‌ای که کمی با خانه‌امان فاصله داشت [و حالا دیگر نیست] نان بربری بگیرم. اولین بار بود می‌رفتم نانوایی. وقتی رسیدم کسی جلوی نانوایی نبود جز دو تا دختر بچه که همان نزدیکی مشغول بازی بودند . نانوا گفت هنوز تنورشان گرم نشده است. منتظر ماندم. دخترها با حفظ فاصله بازی می‌کردند و می‌خندیدند. من ایستاده بودم به تماشا. گاهی به دخترها، گاهی به تماشای انگشتان نانواها که به سرعت و ریتمیک روی خمیرهای پهن شده روی میز می‌کوبیدند و نقاشی‌اش می‌کردند. حدود یک ربعی منتظر ماندم شاید هم بیشتر. وقتی نان بربری‌های داغ از تنور بیرون آمدند، دخترها دوان دوان آمدند و مرا کنار زدند و داد و هوار کردند که آنها جلوتر از من هستند و نوبت ِ آن‌هاست. نانوا دست‌شان را پس زد و پول مرا گرفت و نان را گذاشت توی بغل‌م که هنوز داغ بود تا دست‌هایم نسوزند. مرد گفت این دختر خانوم این همه وقت اینجا ایستاده آن‌وقت من نان را بدهم به شماها؟ با غرور راه افتادم در حالیکه چشم‌های خشمگین دخترها پشت سرم بود. این رفتار مرد نانوا بود که باعث شد عادت کنم به رعایت صف. به احترام اجتماعی. به رعایت حقوق شهروندی. به «قانون‌مندی».

اولین تجربه‌ی شما از قانونمندی به کی برمی‌گردد؟

سه. حال من خوب است و زمین گرد است و آسمان هم‌چنان آبی‌ست.

خوبم

چهار. می‌دانی« ایمان»! ــ یا هر اسمی که برای تنوع روی خود حقیرت می‌گذاری ــ حالا دیگر با حضورت کنار آمده‌ام. خصوصاً وقتی خیلی عالی می‌نویسم و برایم این آیکون  را کامنت می‌گذاری، یعنی «کم آورده‌ای». من به آدم‌های حقیری مثل تو خیلی وقت است عادت کرده‌ام. حتی خیلی وقت‌‌های پیش هم بود که در وبلاگ قبلی‌ام(+) نوشته بودم: « … کسی اگر دهن‌اش بوی ادرار می‌دهد اینجاها نپلکد لطفاً!!!»

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.