سِحر/سرّ عشق

« من سحر نمی‌دانم. من فقط روحم را که بزرگ بود و سنگین گستراندم. من سِحر نمی‌دانم. گفتی زمستان شده‌ای و من دلم به حال‌ت سوخت و روحم را که بزرگ بود و سنگین بود، مثل چادری روی تو کشیدم و ذکر ِ عشق خواندم تا تو داغ شدی. من سحر نمی‌دانم. نفس‌هات به شماره افتاده بود و روح من با تنفس تو می‌تپید. گفتم دوستت دارم و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد. گفتم نکند تو را کشته باشم؟ نکند من مُرده باشم؟ پس روحم را از روی تو برچیدم. اما تو نبودی. غیب شده بودی. گفتم که من سِحر نمی‌دانم.»

چند روایت معتبر/مصطفی مستور/کشتار/ص۸۱

 

* من ایمان دارم هنوز به تو. به قدرت‌ت. . به هوشمندی‌ات و به عدلت . من هنوز ایمان دارم تو بصیری به ذات الصدور. وقتی گفت، اولین کسی که هرگز نتوانستم ببخشمش اینطور گرفتار است. «گرفتار» است. نخندیدم. شاد نشدم. به تو یقینی ژرف و تزلزل‌ناپذیر یافتم. تنها همین.‌

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.