«… خانم مرجان خانم!
در طبقه اول ساختمانی که شما در آن کار میکنید، کنار سرویس بهداشتی یک اتاق شش متری هست که دیوارهایش با کاشی سفید بیست سانتی پوشیده شده، مابین کاشیها با سیمان سفید بندکشی شده، کف اتاق سرامیک است و کابینتهایش پوسیده، اما تمیز است. گوشه دیوار، کنار پنجره رو به خیابان، سماور کهنهای هست که همیشه روی سرش یک قوری، دارد چای درونش را به تعالی میرساند!
خانم مرجان خانم!
در این اتاق یک صندلی زهوار در رفته است که هر از گاهی یک[ی] از موجودات این عالم، از تیره پستانداران دو پای دارای عقل و شعور که روی دو پا راه میرود؛ مینشیند. او زیر پوستش، پشت قفسهی سینهاش یک چیزی آویزان است که تاپ تلپ صدا میکند به نام قلب! یا همان دل!
خانم مرجان خانم!
مدتی است که این قلب به گرمای مهر شما آتش گرفته.
خانم مرجان خانم!
این جانور ذیشعور میخواهد به شما بگوید که؛ شما را دوست دارد. اندازه تمام برگهچایهایی که تا به حال در قوری ریخته است. به اندازه تمام کبریتهایی که برای روشن کردن سماور اداره روشن کرده و بعد فوت کرده تا شعله عمرش را خاموش کند! دوستتان دارد! به تعداد دانه دانه ذرات هفت رنگی که با فشار دادن تلمبهی شیشه پاککن در فضا منتشر میشود!
…
همیشه در قلب منی
منتظر جواب نامه هستم
رحیم خاکسار
***
مرجان خانم سلام! من این نامه را از طرف رحیم نوشتم، رحیم خاکسار. خودش سواد نداشت من برایش نوشتم. اگر جایی یک طوری نوشتهام که بدتان آمده، ببخشید، تقصیر رحیم نیست، همهاش را من نوشتهام. رحیم شما را خیلی دوست دارد.
اگر هم یک وقت به نظرتان رسید که رحیم مرد رویایی شما نیست، میتوانید به من فکر کنید من در روستایمان تنها کسی هستم که سواد دارد و از وقتی کلاس پنجمم را تمام کردم بیشتر پسرهای روستا نامههای عاشقانهشان را میگفتند من مینوشتم. درست است که الان زیر دست رحیم در آبدارخانه کار میکنم، ولی اگر با هم عروسی کنیم و برویم روستایمان آنجا برای خودم کسی هستم. اگر دلتان خواست و خدا کمک کرد با رحیم عروسی کردید، خواهش میکنم این قسمت آخر نامه را پاره کنید و هیچ وقت به رحیم نشان ندهید. راستش یکبار مظفر پسر همسایهمان، ازم خواست؛ برای سمیه، دختردایی رحمانش نامه نوشتم، اما سمیه نامردی کرد و بعد از اینکه عروسی کردند، آخر نامه را به مظفر نشان داد. او هم با بیل به جانم افتاد و دستم شکست.
دیگر مزاحمتان نمیشوم.
خیلی دوستتان دارم
رجب مزروعی»
سلام؛ خانم مرجان خانم/ مجموعه داستان اجتماعی/انتشارات کتاب دانشجویی/سید علی موسوی/صص ۳۹-۴۳
تحسین شده در نخستین جشنوارهی داستان ایرانی
خوب! من فقط اینجا گیر کردهام که این آق رجب اگر تنها باسواد روستایشان میباشد، چطوری میشود که سمیه خانوم و سایر معشوقهجات نامهها را میخوانند و تازه بعد از عروسیشان، به غیورمردانشان نشان میدهند که آق رجب چی نوشته آخر نامهها و لابد غیورمردان هم خوب میخواندهاند که میفهمیدند چی به سر ناموسشان آمده دیگر. نه؟!!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* ۱۵ دقیقه را دیدم.