دوستم نداشتی، از من انتقام می‌گرفتی!

برای اینکه آفلاین بخوانی‌ام!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

می‌گویم پیر شده‌ای. چقدر پیر شده‌ای. لبخند می‌زنی و نگاه‌ت را از صورت‌ام می‌گیری و می‌کشانی سمت پنجره. می‌گویم پیر شده‌ایم.

 

لیوان‌ش را پُر کرد و از روی شانه‌ همراه‌ش نگاهی به سمت انتهای سالن انداخت. میان جمعیتی در کنار میز ناهارخوری، شال سبک سفید رنگ را دید می‌زد. سری که شال روی آن انداخته شده بود به مچ دست لاغری تکیه داشت. مردی که نمی‌شناخت، نزدیک شد و آرام در گوش همراه‌ش چیزی گفت و هم‌زمان زیر بازویش را گرفت و با هم رفتند. کمی از مایع لیوان‌ش را سر کشید و چند باری توی دهان‌اش مزه مزه کرد. لب‌هایش را به هم فشرد و با انگشتان شست و سبابه‌اش دو گوشه‌ی لب‌هایش را فشار داد و پاک کرد و آرام حرکت کرد. تعداد بیشتری از مهمان‌ها به سمتی حرکت کرده بودند که همراه‌ش همراه مردی که نمی‌شناخت رفته بودند. صدای خفه‌ نجوامانندی همراه با ارتعاش ِ زنده‌ی سیم‌های گیتاری روح را به زنجیر می‌کشید. به مرور که صداها خوابید، می‌شد صدای خش‌دار را از صدای زنگ‌دار سیم‌های کوک‌نشده‌ی گیتار بازشناخت. حالا می‌توانست صورتی را که چانه‌اش را به برجستگی‌ی انتهای داخلی‌ی مچ‌اش تکیه داده بود ببیند. سرفه‌ کوچکی کرد و لیوان‌اش را گذاشت روی عسلی جلوی کاناپه. صورت که متوجه‌اش شده بود لب‌هایش به خنده‌ای از هم گشوده شد. دست‌هایش را از زیر باله‌های کت‌اش گذاشت توی جیب‌هایش. شانه‌هایش را بالا انداخت و لبخند زد «خوش می‌گذره؟» پَر شال را که افتاده بود روی سینه‌اش انداخت روی شانه‌اش و بی‌آنکه چیزی بگوید سرش را تکان داد. «می‌تونم بشینم؟» نشسته بود که صدای کف زدن بلند شد و فریاد تشویق به خنده آمیخت. رنگ‌ش پرید و بلند شد. جمعیت متفرق نشده بود. نشست. «چقدر پیر شدی … نیست؟» لبخندی زد و سرش را تکان داد. تکیه داد و پایش را انداخت روی پای دیگرش. صورت‌ش را به تندی برگرداند و با انگشتان شست و سبابه‌اش گوشه‌ی لب‌هایش را نواخت. به نقطه‌ی کوری چشم دوخته بود «پیر شدیم …» برگشت.

 

 دنبال شباهت‌ها می‌گردم. دنبال رگه‌هایی از داستان‌هایی که خوانده‌ام. داستان‌های به ندرت عاشقانه‌ای که در آنها گفتن دوستت دارم دیر می‌شود. کار از کار می‌گذرد. تو می‌گویی ما آدم‌ها بدبختیم که می‌ترسیم بگوییم دوستت دارم. می‌گویم شما هم؟ من نمی‌ترسم. حداقل یاد گرفته‌ام بگویم دوستت دارم.

 

کمک‌ش کرد تا بلند شود. به بازویش تکیه داد و پنجه‌اش را دور بازویش فشرد. خنکای گرگ و میش لابه‌لای سرشاخه‌های بلند تبریزی‌ها گم می‌شد. صدای خش خش برگ‌ها زوزه‌ی سگی در دور دست. چراغ‌های گازی دور تا دور استخر نیمه‌ پُر. نزدیک پله‌ها، دور میز فلزی‌ی سفید رنگی نشستند. گفت می‌روم کمی میوه بیاورم. چی دوست داری؟

صورت تماشایش می‌کرد. زیر نگاه‌هایش خورد می‌شد. صورت می‌خندید و سرش را به عقب خم می‌کرد. «خوشحالم حالت بهتر شده …»

ــ خوشحال باش.

ــ از آخرین باری که دیدم‌ات لاغرتر شدی.

ــ تو هم پیرتر شدی.

ــ از دستم عصبانی هستی؟ هنوز؟

ــ نه.

صورت گاز بزرگی به سیب عاشقی زد. دهان‌ش را پُر کرد تا حرف نزند. لب‌هایش را لیسید و برگشت و به موج‌های ریز روی آب استخر چشم دوخت. سگ دیگری در تاریکی به زوزه‌های سگ اولی پاسخ می‌گفت. تبریزی‌ها دور تا دور حیاط و در امتداد راه باریکه‌ی شنی تا چند متری‌ در ورودی باغ سر بر شانه‌ی هم گذاشته بودند. ختمی‌ها لا به لای بوته‌های گل‌های رز سر بر آورده بودند. مردی که نمی‌شناخت آمد توی بالکن و در حالیکه سوت می‌زد از پله‌ها رفت پایین. کنار استخر نشست و پاهایش را انداخت توی آب. دست‌هایش را پل زد و هیکل‌ش را انداخت عقب. سرش را هم. بعد آرام آرام قوس پُل شکست و به پشت روی لبه‌ی سنگی‌ استخر دراز کشید. «عصبانی هستی؟ از دستم؟» باقیمانده‌ی سیب را توی مشت‌ش گرفته بود. کشیدش میان انگشتان‌ش. کمی میان انگشت‌هایش ورز داد و دست‌ش که خیس شد پرت‌ش کرد داخل باغچه‌ی بلند زیر بالکن که ساقه‌های هیز نیلوفر شانه به میله‌های خنک نرده چسبانده بودند. «نه.»

 

همراه‌ش زنگ خورد. از نزدیکی‌های ظهر که دیدم‌ات بار چندم است؟ دست می‌کشم . تکیه می‌دهم به صندلی. من نیستم و تو هستی و خودت. در لحظه می‌مانم که به خوردن ادامه بدهم یا منتظر شوم. منتظر نمی‌شوم. تو صحبت‌ت طول می‌کشد. میزها به سرعت خالی می‌شوند و گارسون‌ها جلیقه‌هایشان را می‌کنند. تو خداحافظی می‌کنی و تکه‌ای قارچ خام برمی‌داری «چرا قارچ‌هاش رو نمی‌خوری؟» لبهایم را به هم فشار می‌دهم و کمی کج می‌کنم «سرخ کرده‌اش را بیشتر دوست دارم!» چند تکه قارچ می‌خوری و کمی کباب. من دست کشیده‌ام. می‌گویم ببخشید که نتوانستم منتظر بمانم. «کسی مرا اینطور که حالا هستم تحمل نمی‌کند. باور کن. سخت است.» صورت لبخند می‌زند. چیف گارسون که هنوز کت‌ش را نکنده است جلو می‌آید و دستور می‌دهد میز را جمع کنند. می‌گوید بستنی؟ لبخند می‌زند. همین‌طوری الله بختکی انگشت می‌گذاریم روی عکس دو تا بستنی. اسم‌شان یادم نیست. یک هیولا می‌آورند برای من، یک پرنده برای تو. می‌گویم انصاف نیست بیا عوض کنیم. می‌گویی نه و به سرعت قاشق پُری را می‌بری سمت دهانت. واقعاً هیولاست. «همه‌اش کار کار کار …» تو ناهار نخورده‌ای و من تا خود دهانم پُرم. می‌گویم بریزم توی کیفم؟ «از کجا مطمئنی؟» می‌خندد.

ــ چرا نمی‌گویی دوستم داری؟ می‌ترسی؟

ــ دل ِ ما مال ِ شماست!

ــ گفتی می‌ترسی! از چی می‌ترسی؟

تلفن‌ش زنگ می‌خورد. سیب دیگری برمی‌دارد و بو می‌کشد. بلند شده است و رفته است سمت پله‌ها. چشم دوخته است به پاهایش که قدم‌های کوتاه و پشت سر هم برمی‌دارد. دست آزادش را می‌گذارد روی پس گردن‌ش و می‌مالد. بعد یک‌هو پُکی می‌زند زیر خنده. دست آزادش را می‌برد از زیر بال کت‌ش می‌گذارد روی پهلویش. کمی می‌ایستد. گاز کوچکی به سیب می‌زند. برمی‌گردد سمت استخر. مرد همان‌طور مانده است و پاهایش خم داخل آب هستند. دست‌هایش را روی سینه‌اش چلیپا کرده است. دوباره می‌خندد و اینبار آرام‌تر. برمی‌گردد سمت صورت. گوشی را برمی‌گرداند به کیف کمر آویزان از کمربندش. کاش قبل از او تو را دیده بودم. وقتی می‌گویم در دنیا نظمی در تناوب دیدارها نیست برای همین است. همین است که گاهی فکر می‌کنم کاش تو را قبل از او می‌دیدم. آن‌وقت بعد از این همه سال نمی‌نشستم کنارت که وادارت کنم اعتراف کنی دوستم داشتی. داشتی؟

ــ ببخشید. از بیمارستان بود …

ــ می‌دونم.

ــ از من متنفری؟ هستی؟

ــ نه … نیستم.

برای همین از تو لجم گرفته بود. تو حق نداشتی دیر برسی. حق نداشتی بعد از او به دیدنم بیایی و عاشقم/ت بشوی/م. دلم می‌خواست آزارت بدهم. می‌دادم. هفت ماه بود رفته بود و تمام این هفت ماه تو از همه نزدیک‌تر بودی به من و نبودی. خودت چیزی می‌گفتی و چشم‌هایت چیزی. من خودم چیزی می‌گفتم و چشم‌هایم … ساکت بودند. خفه خون گرفته بودند.

ــ خودت بد قضاوت کردی. نه فرصت ندادی. نه آن موقع و نه آن بار آخر. نه فرصت دادی بگویم و نه گذاشتی نگویم.

ــ آره …

ــ من دوستت داشتم.

ــ آرررره …

ــ هنوز هم. نمی‌ترسم بگویم.

دست‌هایش را تکیه داد به بازوهای صندلی که بلند شود.

ــ اگر گوش بدهی. بگذاری بگویم.

ــ می‌توانی مرا برگردانی سالن؟

ــ دوستت دارم!

ــ هوا دارد سرد می‌شود. می‌روم داخل.

ــ گوش نمی‌کنی؟

دستی که دراز شده بود را پس زد. دو قدم برداشت و افتاد. «لجباز! بلند شو!» از تو لج‌م گرفته بود. از لبخندهایت و از اینکه همه دوستت داشتند و تو دوستم داشتی و یک کلمه نمی‌گفتی. منتظر بودم و نمی‌گفتی. اگر می‌گفتی می‌توانستم انتقامم را بگیرم و بگذارم هفت ماه بروم. بلندش کرد. خودش زیر بازویش را گرفت و رفتند سمت سرسرا. بازوش را فشار داد تا بایستد. «گوش نمی‌دهی؟ شنیدی؟» دستش را گرفت به طاق در. سرش را برگرداند و اطراف سالن چرخاند. مردی که نمی‌شناخت تند و چابک آمد سمت ایشان. چشم‌های سیاه براقش می‌درخشیدند و صورت براقش خیس از عرق. دست‌هایش را گذاشت دو سمت پهلوهایش و محکم گرفتش. دستش را آزاد کرد و گذاشت روی شانه‌ی مردی که نمی‌شناخت. همچنان که دور می‌شدند برگشت و نگاهی انداخت. شال از روی موهایش سُر خورده بود و افتاده بود روی شانه‌هایش. موقع برگرداندن صورتش در گوش مرد همراهش چیزی گفت. شانه‌های مرد به شدت لرزید و برگشت سمت سرسرا و از گوشه‌ی چشم نگاه‌ش کرد. داشت می‌خندید گوشه‌ی لب صورت هم کش آمده بود. چشمهایم … ساکت بودند. خفه خون گرفته بودند. تو نشنیدی. گفتم دیر شده است. همراهت زنگ خورد. لبخند زدی و گفتی «سلام! خودم هستم!»

 ***

ندیدی که دیدم از میان شانه‌های برهنه گذشتی و به تعارف‌هایشان لبخند زدی. از زیر طاق کوتاه سرسرای جنوبی گذشتی و با مردی که می‌شناختم روبوسی کردی. داشتی می‌رفتی و ندیدی من داشتم گریه می‌کردم. تو هیچ‌وقت گریه کرده بودی؟ تو دوستم نداشتی. داشتی؟ نه. از من انتقام می‌گرفتی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.