اول او صدایم زد. یعنی بعد از اینکه موقع بیرون آمدن از استخر، پنجهاش را از دور پایهی نردبام کوتاه استخر برنداشت تا اول او برود بالا، توجهام را جلب کرد. صدایم کرد تا بپرسد توی این استخر «آب درمانی» هست یا نه؟ گفتم تابستان که بود الآن را نمیدانم. یعنی به این راحتی هم نبود. اولش اصلاً نمیفهمیدم چه میگوید. صورت باریکی داشت. تمام اجزای صورت کوچکاش باریک بودند. لاغریاش به کنار. اصلاً باریک بود. دماغ باریک، ابروهای باریک، لبهای باریک. چانهی کوچک نوکتیز. آنقدر حواسم به لبها و حرکاتشان بود که بار اول به چشمهایش نگاه نکردم. من بازوی تسبیح را گرفته بودم و داشتیم میرفتیم سمت رختکن و او هنوز منتظر همراهش بود که داشت دوش میگرفت. تسبیح جلوتر رفت تا حولهام را بیاورد که خودش را به من رساند و سوال کرد کلاسهای آب درمانی هنوز برقرار هست یا نه؟ نفهمیدم چی میپرسد. دوباره گفت. متوجه شدم که نمیتواند خوب صحبت کند. زبانش همراهی نمیکرد. برای بار سوم تکرار کرد تا فهمیدم. یعنی چیزی که به ذهنم رسید را گفتم و او تأیید کرد. پرسیدم مشکلی داری که میخواهی بیایی آب درمانی؟ گفت نه. نه را خیلی نرم و مردد گفت و برگشت سمت اتاقکهای استحمام.
بار دو من بودم که صدایش زدم. با تسبیح بیرون نشسته بودیم روی نیمکت تا متصدی کلیدها بیاید و کلیدها را تحویل بدهیم و گوشیهایمان را بگیریم. داشت میآمد. به تسبیح گفتم این دختر را میبینی؟ به نظرم او هم ام.اس دارد. به پاهایش نگاه کن! [داشت کفشهایش را میپوشید] ببین دارد مثل من کفش میپوشد. فقط … پای چپاش نیست. پای راستاش است. و تسبیح در سکوت تماشایش کرد. آمد سمت ما و داشت با گوشیاش ور میرفت. کم مانده بود اتفاقی که برای تسبیح افتاده بود برای او هم تکرار شود. این بود که خیلی سریع به او که قصد داشت در انتهای دیگر نیمکت بنشیند هشدار دادیم که پایهاش شکسته است و پیشنهاد کردم کنار من بنشیند. همان موقع بود که چشمهایش را دیدم. برخلاف سایر اجزای صورتش، چشمهایش درشت و گرد بودند و مژههای بلندی داشتند که به واسطهی خیسی دسته دسته شده بودند و سفیدیی چشمهایش هم سرخ شده بودند.
اسماش «شبنم» بود. بعد از اینکه کمی در مورد بیماری هایمان صحبت کردیم پرسید اسمات چیست؟ بعد هم اسم خودش را گفت. فهمیدم که سی.پی گرفته است. خودش میگفت «از همان اول». وقتی به دنیا آمده بوده زده بودند به پشتاش* و اینطوری شده بوده است. بعد در مورد بهزیستی و کلاسهای کاردرمانیاش حرف زد و اینکه چقدر آن اوایل برایش سخت بوده برود. چون فکر میکرده حالش آنقدرها بد نیتس که برود پیش آدمهایی که «کج و کوله اند»، بعد که رفته است با کسانی بوده که «مثل» خودش بودند، «نه بدتر و نه خوبتر» از خودش. از اینکه من هم خوب است بروم چون بیماران ام.اسی زیادی را میشناسد که عضو بهزیستی هستند. برایم جالب بود که حالا حرفهایش را خوب میفهمیدم. لازم نبود به ان لبهای باریک صورتی رنگ پریده نگاه کنم تا بفهمم منظورش چیست. به چشمهایش نگاه میکردم و به روسریاش و به لاک بنفشی که مرتب و یکدست زده بود به ناخنهای کشیده و باریکاش. صحبتهای ما را نزدیک شدن همراهاش که میگفت همسر برادرش است قطع کرد. دوست نداشت او چیزی بداند!
بیرون که منتظر آژانس بودیم با عجله آمد به سمت ما، همراهش کمی دورتر منتظر بود. آمد که بگوید پرسیده است. آبدرمانی هر هفته جمعهها ساعت شش عصر برگزار میشد و البته اگر کارت بهزیستی داشته باشم میتوانم رایگان استفاده کنم. بعد هم خداحافظی کرد و همانطور دوان دوان رفت سمت همراهش.
اسمش شبنم بود. باریک بود و بلند. یعنی تمام اجزای وجود این دختر، از «باریک» پرداخته شده بود. به جز چشمهایش.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مرسوم بود. دیگر نیست. به شدت احیا کنندهگان نوزاد را از این کار منع میکنند هر چند که برخی از پزشکان و پرستاران قدیمی هنوز هم به کارآمدی این عمل در برقرار کردن سریع راه هواییی نوزاد سیانوزه، [با پاک کردن آنها از ترشحات] معتقدند. اینطوری بود که نوزاد را از پاهایش میگرفتند و آویزان کرده محکم به پشتش میزدند.