همهی ما وقتی بچه بودیم، دلمان میخواست چیزهای خاصی داشته باشیم. مثلاً یک ماشین ِ خاص یا یک عروسک سخنگو و من هم استثنا نبودم. یادم هست وقتی بچه بودم شدیداً به «کفش پاشنه بلند» علاقه داشتم. این علاقه وحشتناک بود و از طرفی مادرم ابداً علاقهای به این «قرتی بازی»ها نداشت و حاضر نبود برایم کفش پاشنه بلند بخرد. این حسرت به قدری در من شدید بود که دو تا قلوه سنگ را فرو میکردم توی خانههای قالببندی پاشنه دمپاییهای پلاستیکیام و راه میرفتم و مثل تشنهای که با نوشیدن جرعه جرعهی یک لیوان آب [که تنها همین یک لیوان آب را دارد] لذت میبرد و انرژی میگیرد، از شنیدن صدای تق تق برخورد سنگریزه به موزاییکها لذت میبردم . به شعف میآمدم.
آخر سر این جنون من پدر را واداشت تا مادر با به خریدن یک جفت کفش پاشنه بلند ترغیب کند.گمان نمیکنم هرگز آن لحظهای که کفشهای آبیی آسمانی را دیدم فراموش کنم. نه! امکان ندارد آن کفشهای ظریف آبی رنگ با پاشنههای فلزی [میخ دابان] را با آن دو تا لوزیهای قرمز و زرد کوچولوی دوخته شده روی رویشان را فراموش کنم. نمیتوانم آن شبی را که کفشهایم را به پا کردم و گرفتم خوابیدم را فراموش کنم و یا فردا صبحاش را که وقتی بلند شدم و کفشها به پاهایم نبودند و بهتام برده بود و بغض که «یعنی همهاش خواب بود؟» تا اینکه مادر آمد بالای سرم و گفت کفشهایم شب بلند شدهاند و رفتهاند پیش کفشهای آنها که تنها نباشند و دلم قرص شد و خنده تمام وجودم را فراگرفت را فراموش کنم.
بعد از آن، دیگر نشد که کفش پاشنه بلند داشته باشم. چون به مدرسهها که راه نمیدادند! در ثانی آن یک جفت کفش آبی ِ ظریف آنقدر ارضایم کرده بودند که دیگر هوس نمیکردم باز هم بپوشم. وقتی رفتم دانشگاه برای دومین بار کفش پاشنه بلند [۴ سانتی] گرفتم و چقدر همکلاسیها بهام میخندیدند که بلد نبودم باهاشان راه بروم! بلندتریناش را سال ۷۹ گرفته بودم، ده سانتی بود. وقتی یادم میافتد که وقتی علی [خواهرزادهام] موقع دوچرخهسواری افتاده بود و سر فمورش شکسته بود و بیمارستان شهدا بستریاش کرده بودند و من دلواپس و نگران و آشفته از در ورودی بیمارستان تا آن سر حیاطاش که درب ورودیی بخشها بود با همان کفشهای پاشنه ده سانتی «میدویدم» تعجب میکنم. یا همان وقتی که همراه بیماری رفتم بیمارستان امام و یک سر برانکارد را گرفته بودم و با همان کفشها، توی راهروهایش میدویدم و تنها حواسم به وضعیت بحرانی زن بود، شاخ در میآورم!
اینها را نوشتم تا بگویم خیلی وقت است نمیتوانم کفش پاشنه بلند [حتی سه سانتیاش] بپوشم. آخرین باری که کفش پاشنه بلند گرفتم چهارسال پیش بود و همینطور مانده است توی جاکفشی و دارد خاک میخورد. دو جفت کفش مهمانی پاشنه بلند هم داشتم که میخواستم بدهماشان به برادرزادههایم. اما ماشاءالله قد و بالایی دارند برای خودشان و شماره پاهایشان یکی دو شماره بزرگتر از مال من است. از اتفاق یکیاشان که رنگ قهوهای روشنی داشت اندازهی هانیه شد و برش داشت. ولی مشکی رنگ که خیلی هم دوستش دارم اندازهی پای هیچکس نیست و همینطور مانده است و از طرفی وقتی میبینماش غصهام میگیرد و از طرفی اینطور بیمصرف ماندناش را دوست ندارم.
حالا، وقتی پشت ویترین مغازهها کفشهای پاشنه بلند شیک و ظریف را میبینم، دلم میخواهد برگردم به هشت سال پیش و بپوشمشان و آنطور بیپروا بدوم. آنطور بیپروا برقصم و پاهای کوچک و ساقهای کشیدهام را به رخ بکشم. آنوقت مثل کسانی که دچار فراموشی شدهاند، با خودم میگویم: «یعنی واقعاً من میتوانستم با این کفشها بدوم و برقصم؟» چقدر انسان زود عادت میکند. زود فراموش میکند …
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* شنبهی آینده امتحان بازآموزی پرستاری در بیماریهای قلب و عروق دارم و نشستهام و به کفشهای سیندرلا فکر میکنم!