موتیفات از سر کلافه‌گی!

۱. «ضعف در مقابل احساسات بغرنج، وسیله‌ی دفاعی کودک است. او اثر کار را می‌بیند بدون آنکه به اطراف و جوانب آن توجه داشته باشد. مشکل ارضا کنجکاوی با افکار ناچیزی برای کودک حل شده است. رأی نهایی زندگی فقط بعدها، وقتی پرونده‌ی تجارب تکمیل شد صادر می‌گردد. در این موقع دسته‌های مختلف پدیده‌ها با هم مقابله شده و شعور و ذکاوت پرورش یافته‌ی آنها با هم مطابقه می‌کند. خاطرات طفولیت در عواطف و احساسات منعکس می‌گردد به همان‌گونه که نوشته‌های تراشیده شده در کاغذ نمایان می‌گردد. این خاطرات، نقاط اتکا منطق بوده و خیال ساده‌ای که در مغز کودک نقش می‌بندد به صورت قیاس منطقی مرد بزرگ در می‌آید. تجارب بسته به طبیعت خود صور مختلفی دارد. تجارب خوب بارور می‌شود و تجارب بد از بین می‌رود.»

مردی که می‌خندد/ویکتورهوگو/صص۳۹-۴۰

یکی از محسنات رمان‌های کلاسیک، این است که علاوه بر تعقیب ماجراها، یک عالمه هم اطلاعات عمومی، روانشناسی، مردم شناسی، روان‌شناختی، جغرافی و تاریخ و الی آخر به دانسته‌های خواننده اضافه می‌شود.

حالا که این کتاب را می‌خوانم، مطالب زیادی فقط در خصوص فنّ دریانوردی یاد گرفته‌ام!

 

۲. دختر آقای پ.م دیروز عصر پاکتی را آورده است پیش من و آهسته در گوشم می‌گوید: «خاله اینجا بنویس نسرین.» نسرین اسم مادرش است. می‌گوید «نذار بابا [آقای پ.م] بفهمه ها می‌خوام ببرم خونه بندازم رو زمین بعد مامانُ صدا بزنم بگم مامان نیگا کن نامه داری!!»

۳. دیروز روز خسته کننده‌ای بود برایم. خواهرزاده‌ام قرار بود سزارین بشود. بدبختانه یا خوشبختانه دیروز سرمان خلوت بود و حسابی از خجالت جفت پاهایم در آمدم. ظهر که رفتم اتاق عمل تا خبری از او بگیرم، خانم م. دست‌م را گرفت و گفت حالا که آمده‌ای ما هم کادر بیهوشی کم داریم لطف کن بالای سر خواهرزاده‌ات بنشین و کنترل‌ش کن!!! [شوخی شوخی جدی شد!] بعد دکتر ف.آ آمد توی اتاقی که عمل خواهرزاده‌ام انجام می‌شد و به متخصص بیهوشی گفت نمی‌خواهید مریض مرا بخوابانید؟ خانم دکتر ف.م گفت نه! کادر نداریم! گفتم خانوم دکتر روی من حساب کنید ها! من که اینجا هستم اون یکی مریض را هم مونیتور می‌کنم!!!

این هم عکس مُبینا خانوم خوشگل ما که انگشت‌های بلند و باریک‌اش را به هم گره زده است!

۴. شانزدهم مهر سال ۸۰، روزی که علی کوچولوی داداش رضا به دنیا آمد، من با واقعیت جنون‌آوری به نام تشخیص قطعی‌ بیماری در جدال بودم. همان روز هم بود که دکتر مبصری، پیشنهاد کرد پزشک‌ام را عوض کنم و بروم پیش دکتر آیرملو. و همان روزی بود که پای پیاده همراه تسبیح از هفده شهریور تا میدان ساعت را آمدیم و بعد رفتیم پیش «ممد» شیرموز بخوریم! که آنقدر بغض داشتم که نتوانستم بخورم و ممد چشم از من برنمی‌داشت. آن روز تلخ تصور می‌کردم دنیا به آخر رسیده است. آن همه راه را پیاده آمدم چون فکر می‌کردم هرگز بعد از آن نخواهم توانست که راه بروم.

و … هشت سال گذشت …

۵. «انعکاس» فیلم خوبی بود.

۶. تا حالا زیر آبی که می‌روید، به انتهای تاریک استخر نگاه کرده‌اید؟ دیده‌اید چقدر هولناک، مرموز و نافذ است؟  

۷. خسته‌تر از آن‌م که در قلب ِ تو بمانم! (+)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.