یک اینکه؛ اگر کسی از متن این کامنت خصوصی سر در آورد، یک جایزهی مجازی پیش من داشته میباشد!!! (+)
دو اینکه؛ کسالت ربطی به عطسه و سرفه و تب ندارد. کسالت حتی ربطی به خستگی هم ندارد. کسالت یعنی نشسته باشی و زل زده باشی به آیینه.
میگوید اوباما جایزهی صلح نوبل گرفته است را شنیدهای؟ میگویم خوب؟ شانه بالا میاندازد: یعنی کشک دیگه! یعنی خانوم معلم یککاره برسد و شارلاتانترین شاگرد کلاس را بکند مبصر! میگویم ای بابا … میگوید هی همین ای باباها را گفتیم و شنفتیم دیگه! صلح نوبل را گرفتند دادند دست باراک! میگویم تو چرا حرص میخوری؟ بچه به این خوشتیپی، خوشرویی. حتمی باید شاخ غول شکسته باشد؟
کسالت یعنی هی بگویی «خوب؟»
کسالت یعنی یک هفتهی شلوغ و درب و داغان را به شنبهای دیگر دوختن. کسالت یعنی اعتقاد سفت و سخت داشتن به «چشمزخم!» آن هم از نوع الکترونیکیاش!
کسالت یعنی از زور تهوع از خواب بپری …
کسالت یعنی یک پیرمردی را میشناسی که عجیب معتقد است به جنبیدن عشق در پیری و عواقباش!
اینطور مواقع یاد پیرمرد خاطرات مادر میافتم که ریش بلند خضاب شدهای داشت. «داشت» چون دخترک لوند سر ِ چشمه شرط کرده بود ریشاش را که بزند، زناش میشود و نشد!
تهوع خیلی بد است … خیلی بد … حتی بدتر از استفراغ! اصلاً استفراغ که بد نیست. تازه وقتی تهوع داری خیلی هم خوب است که بالا بیاوری. این «خوب» برای من اتفاق نمیافتد که نمیافتد.
میگوید: صلح نوبل را گرفتند دادند دست باراک! میگویم: مال ِ بد بیخ ریش صاحابش! تو چرا حرص میخوری؟
کسالت یعنی گیر بکنی توی دو راهیی اینکه این «مردی که میخندد» را بخوانی و تمام کنی یا ببندیاش بگذاری یک جایی سر وقت و حوصله کادویش کنی به کسی … هومم؟
میگوید: راس میگیا!!!
سه اینکه؛ “این یادداشت مثل هر سال به دلم ننشست. یک کلام نخ نما بگویم که جرات گفتنش را ندارم و دوست دارم بدانی که دوست میدارمت به بانگ بلند… و بغض میکنم. امروز باز هم هجدهم مهر است؟” (+)