محیً محیا

ده دقیقه دیر کرده بود. یعنی اگر درست‌تر بنویسم، من یادم رفته بود که از اول مهر قرارمان این بود که او هر روز ده دقیقه دیرتر بیاید دنبال‌م. من یادم رفته بود و بعد از اینکه کارت زدم، یادم افتاد ولی زیاد هم بد نشد. آزاده و وجیهه و صدیقه را دیدم و کمی صحبت کردیم. توی شیفت کاری که ابداً فرصتی دست نمی‌دهد بروم بالا توی اتاق عمل یا آنها بیایند پایین دیدن من. مگر اینکه موقع کارت زدن همدیگر را الله بختکی و هول‌هولکی که آی از سرویس جا نمانم و اینها ببینیم و یک سلام علیکی با هم داشته باشیم. هنوز هم امین، پسرک سر و زبان‌دار آزاده فکر می‌کند خاله سوسن می‌تواند نقاشی‌ همه چیز را بکشد. هنوز وجیهه و شوهرش نگران هستند جای من راحت است یا نه؟ هنوز صدیقه هر روز چاق‌تر از روز پیش می‌شود. ظریفه هم پیدایش می‌شود و قرار می‌گذاریم برای چهارشنبه برویم «صفاسیتی». بعد با عجله خداحافظی می‌کنند و می‌روند سمت سرویس‌ها که موتورشان را روشن کرده‌اند و آماده‌ی رفتن هستند.

فقط دو دقیقه بعد از اینکه از پشت شیشه‌ی مینی‌بوس آزاده برایم دست تکان داد و رفت، سر و کله‌اش پیدا می‌شود. سوار که می‌شوم، عذرخواهی می‌کند که توی مسیر که می‌آمده، دو جا تصادف بوده و راه‌بندان و مثل همیشه کلی جملات مودبانه که من از سر تقصیرش بگذرم. آدم خوبی است. یعنی خیلی خوب است. در این مدتی که مرا برده سر کار و برگردانده، خیلی هوای مرا داشته است. شعارش این است که اگر او منتظر من بماند بد نیست ولی من نباید سر پا بمانم. اگر صدایم گرفته باشد نگران می‌شود. اگر یک‌روز تُن ِ صدایم فرق کرده باشد، زنگ می‌زند و می‌پرسد آیا از او رنجیده‌ام؟ اگر یکی دو دقیقه دیر برسد تا چند روز بعدش، هر وقت مرا می‌بیند عذرخواهی می‌کند. اگر کاری برایش پیش بیاید و جای خودش کس دیگری را بفرستد، کلی اظهار شرمندگی می‌کند و زنگ می‌زند می‌پرسد آیا سر ِ وقت آمده است دنبالم؟ تُند و بد که نرانده است؟ آب که توی دل‌م تکان نخورده است؟

می‌گوید «قیسمت‌دن آرتیخ یه‌ماخ اولماز خانیم جعفری!» با اینکه زود راه افتاده است که دیر نرسد، به خاطر تصادفاتی که در مسیر بوده، توی ترافیک گیر کرده است و کلی عذرخواهی که آیا خیلی وقت است منتظرم یا نه؟ لبخندی زدم و حرف‌اش را تأیید کردم. فقط یادم هست که سرم را انداخته بودم پایین و کتاب را باز می‌کردم. از امروز «مردی که می‌خندد» از ویکتور هوگو را شروع کرده‌ام. صبح موقع رفتن سر کار، پانزده صفحه خوانده بودم. اول صدای شکستن آمد، مثل شکستن شیشه‌ یک پنجره‌ی بزرگ. بعد صدای برخورد ماشین با یک چیزی مثل دیوار. یعنی در فاصله‌ای که سرم را بلند کردم، اول‌ش فکر کردم خورده‌ایم به دیوار. بعد دست‌م را که گذاشته بودم روی پشتی‌ صندلی جلویی برداشتم و سر بلند کردم. توی ماشین پر از گرد و غبار بود. شیشه‌ را کشیده بودم پایین. نه. شیشه پایین بود. صدای کشیده شدن چیزی روی بدنه‌ی ماشین را شنیدم. صدایی مثل دریده شدن. دریده شدن یک ورقه‌ی فلزی با چیزی سهمگین‌تر. خودم را کشیدم عقب. نگاه که کردم، گوشه‌ی سمت راست کاپوت جلویی‌ی تاکسی تا شده بود. یعنی انگار یک تکه کاغذ را تا کرده باشی. خورده شیشه و چراغ جلویی کنده شده بود و افتاده بود با تکه‌ای از سپر جلویی ماشینی که من سوارش بودم. بدنه‌ی ماشین از سر تا انتها جر خورده بود. فقط دستم را دراز کردم تا در را باز کنم، نمی‌دانم چرا. ناخودآگاه این کار را کردم. انگار که بخواهم مطمئن شوم می‌توانم اگر بخواهم پیاده شوم. آقای راننده به راننده‌ی تاکسی گفت چرا صبر نکردی مرد حسابی. پیرمرد سرش را انداخته بود پایین. حرفی نزد. حتی یک کلمه. آمد سمت من «ترسیدی خانوم جعفری؟» ترسیده بودم. خندیدم که نه. «عجیب نیست آقای خ. داشتین می‌گفتین قیسمت‌دن آرتیخ یه‌ماخ اولماز» می‌گوید واقعاً همین‌طور است خانوم جعفری.

 

به مادر می‌گویم، اگر دماغ تاکسی به جای سپر ماشین، از همان اول می‌خورد به در سمت راست عقب ماشین، جایی که من با فراغ بال نشسته بودم. مادر می‌گوید خدا نکند. جلد کلفت کتاب تا خورده و شکسته است.

همه‌چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاد. آنقدر سریع. آنقدر سنگین. با خودم گفتم، یعنی فرصت می‌کردم به اولین کسی که به کمک می‌آمد بگویم «من کارت اهدای عضو دارم»؟

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* باز هم، تصویر تزئینی است.

** فیلم «محیا» را دیده‌اید؟ یعنی باورش می‌کنید؟ حتی خیلی خیلی کوچولو. می‌توانید یک همچنین اتفاقی را باور کنید؟  

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.