از مرگ می‌ترسم!

«کشتی سبکتر شد و با سرعت کمتری در آب فرو می‌رفت با این حال وضع بسیار یأس‌آور بود.

آخرین علاج نیز مؤثر نیفتاده بود.

رئیس فریاد برآورد:

ــ آیا باز هم چیزی مانده است که در آب اندازیم؟

دکتر که تا این موقع کسی به فکر او نبود، از گوشه‌ای سر در آورد و گفت: آری.

رئیس پرسید: چه چیز؟

دکتر پاسخ داد: جنایات‌مان.

… نتیجه اعمال ما به صورت طوفان و ظلمات، دامنگیرمان شد. … اگر هم از دریا نجات یابیم باز در دام افتاده‌ایم. یا در آب و یا با طناب دار باید خفه شویم. برای ما راه سوم وجود ندارد. خدا یکی از این دو راه را برای ما برگزیده است.

تسلیم قضای او شویم. او راهی نصیب ما ساخته است که گناهان‌مان را بشوید. … به خود رحم کنید! می‌گویم به زانو درآیید. توبه و پشیمانی زورقی است که هرگز غرق نمی‌شود.

احتضار سررسیدی است. در این لحظه‌ی مقدر، انسان بر خود مسئولیتی احساس می‌کند. گذشته بازآمده و در آینده تجلی می‌کند. معلوم و مجهول هر یک چون غرقابی دهن باز می‌کنند و این دو پرتگاه که بر یکی خطاها و بر دیگری امید و آرزوها قرار دارد با هم درآمیخته و در یکدیگر منعکس می‌شوند. نزدیکی این دو «پرتگاه» است که محتضر را به وحشت می‌اندازد.»

مردی که می‌خندد/ویکتور هوگو/صص ۱۱۱-۱۱۳

 

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* خسته‌ام … خیلی خسته‌ام … دلم یک خواب می‌خواهد. یک خواب ِ خالی.

 

 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.