من چشمهایم را میبندم، تا ده میشمارم(+). دستت را میزنی به شانهام و میروی. صدای پاهایت گاهی دور میشود. گاهی بلند. حتی میشود بفهمم که کجای پشت سرم چرخ میزنی. برمیگردی. میرسم به ده. میپرسم «بیام؟» میگویی نه! دوباره بشمار! دوباره تا ده میشمارم. میگویم «اومدما!» چشمهایم را باز میکنم و برمیگردم، دستهایت را زدهای به کمرت و عصبانی ایستادهای نزدیک حوض. برمیگردم دستم را میگذارم روی دیوار پشت سرم «شوووبَه!» جِر میزنی. میگویی نمیشود چون قایم نشده بودی که! میگویم دو بار تا ده شمردم. میگویی باید میپرسیدی چشمهایم را باز کنم یا نه؟ دستهایت را روی سینهات گره زدهای و اخم کردهای. آخر سر هم رویت را برمیگردانی. یکی از پاهایت را گذاشتهای روی دیوارهی حوض. انگار که چیزی را زیر پایت داری خورد میکنی، پنچهات را میسابی روی حاشیهی آبیی فیروزهای حوض. میگویم تو باید چشم بگذاری. نوبت توست. شانههایت را بالا میاندازی. میگویم «جر نزن دیگه!» لب و لوچهات آویزان است و پنجهی پایت را مثل سنگ آسیاب میسابی. میگویم خیلی خوب. ولی فقط یکبار تا ده میشمرم ها!
فقط یکبار تا ده میشمارم. میگویم «اومدما!» نشنیده بودم چند بار نزدیک شدهای و چند بار چرخ خوردهای که کجا قایم بشوی یا نشوی. باز هم نشنیدم بگویی «بیا!» مردّد ماندم که برگردم یا نه؟ اگر برمیگشتم و تو هنوز نتوانسته بودی جایی پیدا کنی برای پنهان شدن. حوصلهاش را نداشتم که دوباره اخم کنی و جر بزنی. سرم را انداختم پایین. لب زیرم را گزیدم. دوباره صدایت زدم «بیــــــــــــــام؟» جواب ندادی. صدایی نبود. برگشتم. شلوارم را کشیدم بالا و آرام آرام از دیوار دور شدم. درخت تاک ِ پیر چتر زرد و نارنجیاش را پهن کرده بود روی حوض. روی حاشیهی سیمانیی حوض، درست جایی که پنجهات را سابیده بودی، رنگ خاکستریی سیمان از زیر آبیی فیروزهای زده بود بیرون. آفتاب داشت غروب میکرد. هوای عصرگاه پاییزی بیش از حد خُنک بود. بوتههای گل سرخ را هرس کرده بودیم. شاخههای آلبالو و انار لخت شده بودند. قرار بود نرویم داخل اتاقها. از حمام هم میترسیدی. در دستشویی هم باز مانده بود. حوض را تا بلندیی یک کف دست پُر کرده بودند. ماهی نداشت. قایقهای کاغذی خیس خورده بودند و داشتند فرو میرفتند. دستهایم را گذاشتم زیر بغلهایم. صدایت زدم. توپ لاستیکی از دیوار همسایهی سمت راستی افتاد توی باغچه لای بوتهی شمعدانیها. پسرها جیغ کشیدند. کسی در خانه را زد. صدایت زدم. برگشتم سمت دیوار. جایی که چشم گذاشته بودم. پایم را تکیه دادم به دیوار و شانههایم را هم. سرم را بلند کردم. هوا تاریکتر شده بود. مادر آمد توی حیاط. پسرها ریختند توی حیاط. مادر با ترکهی آلبالو زد به توپ و انداختش بیرون از باغچه. پسرها از شاخههای انار آویزان شدند. یکیاشان توپ را برداشت و دوید. بعد پسرها همگی دویدند. مادر ترکه را تکیه داد به لبهی حوض. کسی در دور دست گفت «حی علی صلوه» مادر صلوات فرستاد. مادر آستینهایش را کشید پایین و گفت هوا سرد شده است بیا داخل.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مدتهاست در چشمهایم خواب نمیشوی.
** چرا چشمهای پارسا پیروزفر اینقدر آبی شده است؟