خواب دیدم. خواب یکی از بچههای دوره راهنماییامان را. که یک برادر دوقلو هم داشت که برعکس خودش که موهای سیاه وزوزی و پوست تیره و صورت زیبای آفریقایی داشت [دارد] صاحب موهای خرمایی صاف و پوست سفید بود [است] به قدری واضح، روشن و واقعی بود که حتی در خواب دیدم رفتهام و طاهره را خبر کردهام که بیا ببین کی آمده دیدن ِ من!
ظریفه حمزهی خسروشاهی (+). حتی در خوابم آدرس داروخانهاش را هم داد!! که یادم نیست خوب! فقط یادم هست توی تبریز نبود! صبح که خواب مانده بودم و هول بودم که سریع آمادهی رفتن بشوم، با این همه مصرانه خوابم را مزمزه میکردم.
با هم سر یک نیمکت مینشستیم. ظریفه، ثریا حکمت و من. ردیف دوم سمت راست کلاس. به عمرم کسی را ندیدهام که به تُندی و یکریزیی او صحبت بکند. خیلی طول کشید تا به طرز صحبت کردناش عادت کنم. آخرین باری که دیدماش داخل اتوبوس بود. گفت که دارد داروسازی میخواند. دانشگاه تبریز. یک سال پشت کنکور مانده بود تا بتواند رشتهی خوبی قبول بشود. یادم هست که او دوست داشت پزشکی بخواند و من دوست داشتم داروساز بشوم!!!
او دوست داشت برود ژاپن و من دوست داشتم بروم آلمان! کارمان شده بود به رخ کشیدن پیشرفتها و خلقیات و برتریهای این دو کشور محبوب به همدیگر.
نمیدانم چرا خواباش را دیدم. ولی خیلی خوشحالم. خوشحالم که دوستی به این دیرینهگی آمده است به خوابم و میگوید: «دلم برایت تنگ شده بود. خوبی؟»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* باران میبارد. هوا سرد است. مادر سرماخورده است. همکارانم سرماخوردهاند. عابران، همراهان بیمار، پزشکان هم سرماخوردهاند. من دارم متوتروکسات مصرف میکنم. یعنی اینکه؛ خدا به دادم برسد!!
** من عرض فرموده بودم که به تهران مشرف میشوم که! اینکه تعجب ندارد! دارد؟ من مقنعه مشکی و مانتوی سبز یشمی و شلوار جین و کتانی سفید پوشیده بودم و [ژا]کت بافتنی نارنجی دستم بود. حالا هر کی من را دیده و یادش هست خوش به حالش واقعاً
*** شعری که خانم بهاره رهنما دکلمه کرد را اینجا بخوانید (+)