نه! نمیشود. نمیشود بغض نکرد. لبخند نزد. نمیشود در آن واحد َنگـریست و نخندید. به چشمهایت سوگند که آخرین شب بستماش من هنوز اسیرم.
نشستهام. این همه نشستن که نفسم را حبس میکند در سینهی زمین. چشم دوختهام به ارتعاش نور. مات. شب وارونه در چاه ِ گود حیاط خلوت حضورت. خنک. به بوتههای ارغوان. معطر. به شاخههای بید. غمافزا. لب بستهام از اعتراف سنگین این شکنجهها. ألیم. تو هماره ایستاده در برابر خور. خور برافراشته در برابرش تو. چشمهایم را میبندم از سوز. از شور. از هست. از تو.
نه. «نمیشود دست بردارم از چون تویی. دست بردارم از تو، چون تویی». گوش بسپارم به دوردستترین آوای مرغکان هور. غرقه شوم در التماس نزدیکترین دستهایت. آوار. آواز شوم در حنجرهی شوم پرندهای در شب. شب شوم در امتداد ممتدترین خط مدّ. افق.
چه میدانی؟ شعر را و غزل را. و خون را و جان را. برادر را و محبوب را. رنج را و اشتیاق را. او را و مرا.
دستهایم را بگیر. یکبار. در برابر تمام چشمهایی که نیستند و گوشهایی که هستند. لبی میان من. لبی میان تو. درد خون میشود از التیام جان. جان دور میشود از التیام ِ خون. دستهایم را میان دستهایت. دستهایت را میان سینهام. پنهان. دردهایت میان بودنم. پنهان. به شب و جیرجیرک ِ [کوتاه] سوگند. … دست برندارم از چون تویی.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* تو، طوطیان ِ معروف بازرگان ِ من شو. من نیز رها خواهم شد. ماه ِ من!
** سرما خوردیم رفت پی ِ کارش! خوب نیستیم. جمیعاً!