مرگ به ساعت خداوند

۱.

داشتم بی‌حواس می‌شدم! چشم‌های ترسوی احمق هم که مثل همیشه … رفتم توی دیوار … دیوار شدم …

دیوار شد … آن هم کجا … دیوار دفتر آقای رئیس! تمام دردهام جمع شدند توی بندبندش که حالا نمی‌خواستم‌م! انگار تمام هوارهای نزده را برای حالای دیوار شدن نگه داشته بودم!

به اندازه تمام ذرات گچ حالا از من گریه‌ام می‌آمد … وسعت که پیش‌تر خنده‌آور و تفاخرآمیز بود این‌بار برایم درد شده بود … دخترها و حتی پسرهای مراجعه کننده خیلی خوش‌شان می‌آید که دیواری که حرف می‌زند و ناله می‌کنم!

هویت دوباره گچی فشارم می‌داد مثل مادری به پسرهای در حال مرگش … به قاب عکس‌های آویزانم شده!

آنقدر هوار کشید که دل آقای رئیس به حالم سوخت و فرستاد یکی از خانم‌ها را آوردند تا با دیوار حرف بزند و آرامم کند … دیوار شده بودم و این چیز کمی نبود … تا شاید …

کهنه‌ترها اگر حوصله داشتند یک به درک می‌گفتند و …

می‌خواستند با کلنگ برم دارند این دیوار من شده را که درد می‌کشید و هوار می‌زد … پهن شده‌گی عذاب تاریخ سازی بود برایم دیوار … من … دیوارم! هویت بحران می‌ساخت برای من اینبار دیواری که شاید چندین هزار لحظه قبل ادوکلن می‌زد و همه جنس‌های مخالف و موافق را به خودش می‌کشید …

توافق شده بود بین آقایان که برم دارند و اتاق رئیس و معاونش را یکی کنند از شرّ ناله‌هام!

بعضی‌هاشان با خودکار برایم … رویم بوسه می‌کشیدند و می‌رفتند غافل از اینکه می‌سوزد ــ زم! دیواری که من بودم تا همین چند دقیقه پیش …

همه چیز برای‌شان (برایم) بی‌تفاوت شده و من هنوز دیوار مانده است … فقط گاهی اوقات … ادوکلن آقای رئیس … آرامم می‌کند.

 

۲.

تمام زمان جمع شده توی ساعت‌م انگار … اینبار که دیدم‌ت، مثل همیشه نبودی! درست … خود خود آواری که خراب می‌شود روی پلک‌هام و می‌بردم به …

گلوله‌ها از پشت سرم می‌آیند به طرف سینه‌ات … و … روی دست‌هام جان می‌دهی که … دستم را روی قلب‌ات فشار می‌دهم تا …

خون‌ات انگار تمام … که می‌رود و دیگر … نمی‌آید … داغ و …

ــ خدایا دیگه طاقت ندارم!

آدم‌های مرموز … نگاه‌های پُرعذاب که سرازیر می‌شوند به صورت خیسم …

خدایـ … ـا …

این فرشته‌ها سیب می‌خواهند!

بابا چرا کسی حالی‌ش نیست من عذادارم!!!

+++

فرشته‌ را وقتی از بالای دره به پایین انداختند … با آنکه بین زمین و آسمان مُرد اما … اما …

هر کجای تن‌اش که به سنگ‌ها می‌خورد و … پاره می‌شد …

گل‌سنگ بیرون می‌آمد!

انتهای عمیق دره … آنجا که افتاده بود زمین آتش گرفته بود …

چقدر آذرماه را لرزیدم از سرما و پینک‌فلوید جویدم تا نیامدی  … انگار باورم نمی‌شود که برای همیشه …

اصلاً به درک!

نمی‌دانم … دیگر نمی‌دانم چه باید کرد.

از وبلاگ مرگ به ساعت خداوند/بهنام عباسی‌فر/۱۳۸۳

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.