تو هم یک قهرمان هستی. مثل این همه قهرمان که از آغاز تا امروز بودهاند و هستند. قهرمانهایی که دلامان میخواهد مرتب بزرگتر و بزرگترشان کنیم و انسانیتر و خداییتر [حالا متعلق به هر نوع خدایی که باشند] تو را هم بزرگتر و بزرگتر و انسانیتر و خداییترت کردیم.
قهرمانهایی هستند که از وقتی به دنیا میآیند، یا حداقل تا وقتی به سن بلوغ میرسند یکجورهایی قهرمان شدهاند و ورد زبانهایند و تا وقتی بمیرند، شهرهی خاص و عام هستند و بعد خیلی خوشگل میمیرند و اینطوری میشود که قهرمانیاشان تمام میشود. کمرنگ میشود و کس دیگری جای آنها را میگیرد. ولی تو تا آن روز قهرمان نبودی. شهرهی خاص و عام هم نبودی. مردی بودی با ادعاهای واهی و زیادهطلبیهای ویرانگر و حرص و آزی سیریناپذیر. اصلاً خیلیها بودند که تا آنروز نمیدانستند یک هموچون بشری هم از مادر زاده شده است و کلاً چطور بزرگ شدهای و کجا بودهای و چه کاره بودهای را خیلیها نمیدانستند. یکهو پیدایت شد.
مثل گروه خاصی از قهرمانها که یکهو پیدایشان میشوند، تو هم یکهو وسط یک بیابان پیدایت شد. ما اینطوری بود که شنیدیم. یعنی گفتند کسی پیدایش شده است که ادعاهایی دارد و به طمع ِ آنچه از آن ِ کسانی دیگر است، ایل و تبارش را جمع کرده است و لشکر کشیده است سمت کوفه. گفتند آدم عجیب غریبی هستی با خیالات خطرناک. بعد خیلیها را دیدیم که بلند شدند و عزم ِ جهاد کردند و سوار اسبها شدند و کسانی هم که اسب نداشتند، پای پیاده. خیلی خطرناک بودی، چون شنیدیم که از شهرهای دور و نزدیک زیادی مردم جمع شدهاند تا جلوی پیشرویی تو را بگیرند. فقط چندتایی پیرمرد ِ خیالاتی این وسط پیدایشان شد که دم از «حقانیت» تو میزدند و خوب، آدمهای خیالاتی که دم از حقانیت بزنند محکوم به مرگ هستند. آنها هم مُردند.
بعد گفتند که تو از مدینه بلند شدهای. یعنی رفتهای حج و بعد قبل از به پایان بُردن آداب حجات، راهت را کج کردهای سمت کوفه. گفتند تو خورجینی انباشته از نامهها و طومارهایی به همراه داشتهای که ممهور به نام اشخاص بزرگی از کوفه بودهاند. بعد شنیدیم که خیلی از کسانی هم که همراهت تا آن بیابان آمده بودند، نیمه شب فرار کردهاند و تو ماندهای با افراد نزدیک خانوادهات و چندتایی از پیرمردهای خیالاتی. مردانی که آمده بودند تا جلوی پیشرویی تو را بگیرند، سعی کرده بودند با زبان خوش از تو بخواهند برگردی بروی شهر و دیار خودت. مجبور شده بودند آب را به روی تو و تبارت ببندند که شاید تشنگی باعث شود از تصمیم ِ آزمندانهات دست برداری و برگردی بروی. ولی تو سرسختی به خرج داده بودی و آنقدر پافشاری کرده بودی بر ماندن، که مجبور شدند تیغ به روی تو بکشند. میبینی؟ خودت باعث شده بودی جنگ در بگیرد. از بس که زیادهخواه بودی و حریص.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* زنی که داشت پختن آش گوجهفرنگی آموزش میداد مرتب میگفت دیزاین آش نذری، دیزاین آش، دیزاین دیزاین دیزاین!
** یعنی خداوند این آقای ایرج قادری را برای سینمای ایران حفظ کناد که اینطور خوب بلد است فیلم هندی بسازد! [رجوع شود به «پا تو زمین نذار»!]
*** خطاب به موجود سه نقطهای که از طرف من به مخاطبان این وبلاگ درگذشت کسی را تسلیت گفته بود: «آدم زنده وکیل وصی نمیخواهد!»