هوا رو به گرمی میرفت. پسرها نشسته بودند جلوی پنجره. مادر رفته بود بیرون که پسرها سر رسیدند. مادر گفته بود حواساش باشد به غذا، نسوزد. توی اتاق نشسته بود به شانه کردن موهای عروسک پارچهایاش که پسرها سر رسیدند.
ترسیده بود. یادش نرفته بود که فاطمه گفته بود آن روزی که توی خانه تنها بوده، پسرها سر رسیده بودند. فقط گفته بود با دگمههای پاچهی شلوارش بازی کرده بودند؛ خودش را به خواب زده بود. فقط همین را گفته بود و خندیده بود و حالا پسرها آمده بودند و مادر خانه نبود. پسرها که جلوی پنجره نشستند، در اتاق را بست. نفساش را حبس کرد. ترسیده بود. صدای خندهاشان میآمد. چادر را از لای سجاده بیرون کشید. اگر از در اتاق بیرون میرفت ممکن بود از او بپرسند کجا میرود؟ آن وقت ممکن بود بفهمند ترسیده است. نباید میگذاشت بفهمند که ترسیده است. برگشت سمت در و پنجرهای که بین اتاق و آشپزخانه بود. پشت در دوم اتاق که به هال باز میشد، کتابخانه را گذاشته بودند. اگر میخواست کتابخانه را حرکت بدهد و سر و صدا راه بیاندازد، باز هم ممکن بود بفهمند و بلند شوند بیایند و گیرش بیاندازند. کمی ایستاد و گوش داد. داشتند به کسی که سر به سرش گذاشته بودند میخندیدند. یکی از شیشههای پنجره شکسته بود. خیلی وقت پیش. از وقتی یادش میآمد شیشه شکسته بود و جایش تختهی سه لایی میخ کرده بودند. تخته سه لایی کوچک تر بود و به اندازهی دو وجب بزرگ خالی بود. تخته سه لایی را تکان داد. محکم میخ شده بود. نمیتوانست از جا بکندَش. اتاق کوچکی بود و توی آن فضای بسته نفساش تنگ میشد. خم شد و چادر را انداخت جلوی در آشپزخانه، اول یکی از دستها و سرش را از دو وجب بزرگ خالی مانده بالای تخته سه لایی رد کرد. پاهایش را گذاشته بود روی رف باریک چارچوب پنجره. خودش را روی نوک پنجههایش بالا کشید، دست دیگرش را رد کرد و از سمت دیگر، رف باریک پنجره را گرفت، با سر آمد پایین. سینه خیز رفت و خودش را جمع و جور کرد. کمی نشست و گوش داد. فکر کرده بود صدایش زدهاند. صدایش میکردند. خزیده بود سمت در آشپزخانه و چادر را برداشته بود و فشرده بود به دهاناش. بلند شده بودند. صدای پاهایشان را میشنید. گوش داده بود. در اتاق را باز کرده بودند، منتظر شد تا صدای پاهای دومی هم برسد به در اتاق، بعد چابک بلند شد خودش را رساند به در بزرگ هال. نباید وقت تلف میکرد. خم شد. پسرها داخل اتاق شده بودند، داشتند دنبالش میگشتند. تا زیر میز و داخل کمدها را بگردند، وقت داشت. به فکرشان خطور نمیکرد او توانسته باشد از دو وجب بزرگ خالیی بالای تخته سه لایی رد شده باشد. وقتی مطمئن شد هنوز داخل اتاق هستند، دوید سمت در حیاط، دمپاییهایش را پوشید و خودش را انداخت توی حیاط. تا برسد به در کوچه چادر را سرش کرده بود. در کوچه را باز کرد، صدای پسرها نمیآمد. به خم اول کوچه که رسید یادش افتاد زیر قابلمه را خاموش نکرده است.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* هی خدا جون! چی میشد «شهاب حسینی»های بیشترتری خلق میکردی؟ خصوصاً از این مدلیاش که در تله فیلم «تنهایی» نقش حمید را بازی کرده است.
** چرا پارسا پیروزفر در «در چشم باد» خزیده است در همان نقش جنونآوری که در «شیدا» داشت؟
*** تو هم سر قولات نماندی، همانطور که سالهاست قول و قرارمان را شکستهام. کی اول شروع کرد؟ ماه یا خورشید؟