مدتی است خیلی نگران مادر هستم. دلیلاش را نمیدانم. فقط هر روز، هر ساعت به خدا التماس میکنم مبادا به فکر این باشد که او را هم از من بگیرد. مبادا بنشیند حساب و کتاب کند که میتواند مبتلای چه امتحان دیگریام کند. هر روز، نفس نفس که میزند و گوشهی لبهایش که کج شدهاند سمت چانهاش را میبینم، انگار دردی میشود که روحم را گرفتار میکند. خسته که دراز میکشد و آنقدر عمیق که میخوابد، طوری که انگار نفس نمیکشد، هول میکنم و میروم بالای سرش، سرم را خم میکنم روی صورتاش، زل میزنم به سینهاش. دندانهایم را به هم فشار میدهم و چشمهایم خیس میشوند. میگویم خدایا حالا نه، لطفاً. حالا نه.
مدتی است که مادر خستهتر است. رنجورتر. نه چون پیرتر شده است. «نه!» تا وقتی که آنطور زمینگیرم ندیده بود، بهتر بود. سرزندهتر بود. اما من که از پا افتادم، انگار تکیهگاهی را از دست داده باشد. انگار که نیروی زانوانش را از دست داده باشد. انگار قوت قلباش را گرفته باشند. مثل قبل نیست. مثل قبل نیست. مثل قبل نیست. احساس ضعف میکند. میترسد از اینکه از پا افتادهتر شوم. نگران است. ذهناش درگیر شده است. انرژیاش را گذاشته روی حرکات من. اسپاسم پاهایم. تلوتلو خوردنام. زمین خوردنام. تهوع روزهای متوتروکساتام. رنگ پریدهگیام. حسرتهایم. به پنجره خیره شدنهایم. حواساش را پرت میکنند. غصه میریزند توی دلاش. غم سنگین میشود روی گُردهاش. خسته میشود. میرنجد. میرنجد. میشکند.
لاغرتر شده است و خستهتر. نمیتوانم کمک حالاش باشم جز اینکه نگذارم کارهای شخصیام، بار روزمرگیهای دیگری که از توانم خارج شدهاند را سنگینتر کنند. ولی گاهی نمیشود و تا خودم را برسانم، میبینم عقب ماندهام از مادرانهگیاش. نمیدانم آیا خودخواهانه است که بخواهم شاهد خستهگیاش را ببینم؟ خودخواهی است اگر بخواهم باشد تا زمین همچنان بگردد؟ در حالی که جز غم و غصه هیچ برای جبران حضورش ندارم؟ نمیشود مثل سالهای پیش، ضعف و اسپاسم و محدودیتهایم را از چشمهایش پنهان کنم. قبلترها، حتی وقتی کورتونتراپی میشدم و میافتادم توی بستر، طوری رفتار میکردم که متوجه نشود و از آنجایی که هیچ از بیماریام نمیدانست، متوجه بحرانهای بیماریام نمیشد. نشده بود، اگر هم شده بود، فکر نمیکرد خیلی جدی باشد. جدیاش نگرفته بودم تا جدیاش بگیرد. اما وقتی امسال دو ماه بستری شدم، وقتی همکارانم برای دیدنام به منزل آمدند، وقتی استرس و عصبانیتام از برخورد مدیریت و ریاست بیمارستان با درخواست تغییر شغلام را به خانه منتقل کردم. جدی گرفت. بدون اینکه بروز بدهد جدی گرفت. در سکوت هموارهاش، در لاک نگرانیهای همیشهاش فرو خزید و در تنهاییهای نبودن من، گریه کرد و غصه خورد. من سرگرم تغییرات جسمی و شغلیام شدم و مشغول تفریحاتی که برای فرار از فشار این تغییرات تدارک میدیدم و او تنهاتر شد. نشد بپرسم امروز چطوری؟ امشب چطوری؟ نشد به برادرهایم گوشزد کنم یادشان باشد زنگی بزنند و حالی بپرسند. یادم رفت چقدر دوست دارد بیرون غذا بخورد. چقدر دوست دارد برود خرید. چقدر دوست دارد برود امامزاده. دوست دارد برود دیدن فامیل. دوست دارد مثل سالهای قبل آخر هفته ببرماش شاهگلی، کباب بخوریم. من فراموشاش کردم. یادم رفت او همیشه در تنهایی و سکوت میرنجیده و میشکسته است. ندیدم!
او اما فراموشام نکرد … هیچوقت. آرزوهایش را، حسرتهایش را و دردهایش را پنهان کرد تا مبادا فکرم مشغول او شود. نخواست دردی به دردهایم اضافه شود. یواشکی گریه کرد، ناله کرد. از درد قلباش. از درد پاهایش. از سوزش چشمهایش. از نفسهای بریده بریدهاش. چیزی نگفت تا مبادا غصه بخورم. آخر فکر میکند من زیاد که غصه میخورم بدتر میشوم. دلاش نمیآید اذیت شوم. چیزی نمیگوید به من. یواشکی به تسبیح میگوید. یا به همسر برادرهایم. یا هم به خواهرم. مثل دوشنبه شب پیش که منزل خواهرم بودیم و گفت آرزو دارد یکبار دیگر برود سوریه. یکبار دیگر برود دیدن بانو رقیه. بغض کرده میگفت. بغض کرده شنیدم. تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. یادم افتاد خیلی وقت است از حضورش بیخبرم. آنقدر عادت کردهام به بودناش که یادم رفته است این بودن چه هزینهای دارد. یادم افتاد گرانبهاترین حضور زمینی را فراموش کردهام. گرامیترین مخلوق را. یادم افتاد دوست داشت یکبار دیگر برود قم. حرم حضرت معصومه. وقتی گفت، جواب دادم مسافرخانههای آنجا برای من مناسب نیستند، و گرنه من هم دلم تنگ شده است. و نشنیدم تکرارش کند. چقدر سنگدل هستم من. چطور دلم آمده بود دلاش را بشکنم؟ اینقدر خودخواه باشم؟ به یکباره یاد تمام لذتهای دنیویاش افتادم. یاد آن صورت مهربان که کودکی میشد که از خریدن تنقلات ویژهای مشعوف میشد. از رفتن به گردش، همراه من. از اینکه بعد از ظهرهایش را منزل بچهها و فامیل بگذراند. یکهو تمام اینها به خاطرم آمد. خجالت کشیدم.
سه شنبه، صبح به داداشم گفتم میخواهم مادر را هر چه زودتر ببرم سوریه.
ظهر به خانه که رسیدم گفتم مامان شب میرویم پیتزا بخوریم!
امروز یادم افتاد امسال چکآپ نشده است. سرگیجه دارد. چند روزی است. البته شاید اگر خودم نمیدیدم آن را هم هرگز نمیگفت. شنبه یادم باشد بدهم برایش چکآپ بنویسند.
یادم باشد رژیم داشته باشم یا نه، شبها کنارش بنشینم تا او هم شام بخورد. حتی اگر شده چند قاشق.
یادم باشد من نشاط زندگیاش هستم و او وزنهی زندگی من. یادم باشد دنیا، دنیای معامله است. با هر دست بدهی، با همان دست میگیری.
حالا با اعتماد به نفس بیشتری به او میگویم حالا نه خدا. لطفاً. حالا نه!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* یکبار رانندهام گفت مگر شما خرجی مادرتان را میدهید؟ پس برادرهایتان؟ گفتم من خودم اینطور خواستهام. این نهایت افتخار من است که بتوانم کمی، تنها ذرهای از مهربانیهایش را جبران کرده باشم.
فقط آن یک روز و شب درد کشیدناش را. در نهم بهمن ۵۷! امیدوارم.
** به مخاطب خاص: میدانی مردم مکه بزرگترین تهمت و استهزایشان به پیامبر، اشاره به همان یک مشت عریضه به دست گرسنه و پا برهنهای بود که اولین ایمان آورندگان (السابقون السابقون هم الفائزون) بودند؟