موتیفات از ماست که بر ماست!

۱. خوب. خیلی‌ها را می‌شناسم که بر حسب اتفاق پولدار شدند. یک خانواده‌ای را می‌شناسم که تا همین سال قبل، آه نداشتند با ناله سودا کنند. خانواده‌ی پرجمعیتی بودند با والدینی پیر و از کار افتاده. خیلی سال پیش دولت به‌اشان قطه زمینی داده بود که خودشان کم کم ساخته بودند‌ش و سرپناه‌اشان شده بود. یک زمانی محل زندگی‌اشان حومه‌ی دورافتاده‌ی شهر محسوب می‌شد، بعد یک‌هو «ترقی» کرد و بساز بفروش‌ها چنگ انداختند به زمین‌اش. خانه‌ی این خانواده بین هوارتا آپارتمان و برج محاصره شد. موقعیت زمین به شدت ترقی کرده بود و خریدارها سر و دست می‌شکستند برای تصاحب زمین. بالاخره پارسال زمین را فروختند و در محله‌ی بالای شهر یک آپارتمانی خریدند و مابقی پول را ماشین خریدند و ته مانده را گذاشتند توی بانک برای سود. والدین پیر بعد از سالها فلاکت، یک مسافرت زیارتی هم رفتند که چقدر از شنیدن خبرش خوشحال شدم. جداً خوشحال بودم از اینکه بالاخره به نوایی رسیدند. پسرها و دخترها را یکی یکی فرستادند خانه‌ی بخت. همین چند وقت پیش مادر خانواده دنبال «دختر نجیب» برای آخرین پسرش می‌گشت، و یکی را پیدا کرده بود. مادر در جریان ماجرا بود. مدتی بعد پرسیده بود فلانی چی شد؟ رفتید خواستگاری؟ گفته بود بله رفتیم. دختر خوب و خوشگل و نجیبی بود، خانواده‌ی خوبی هم داشت ولی خوب، در خانه‌اشان خیلی کوتاه بود!!

۲. خیلی سال پیش، یک همکار جدید به جمع ما اضافه شده بود که خیلی اهل بلوف و چاخان بود ولی چون «خوشگل» و «مغرور» بود و خوب اصولاً اینطور شخصیت‌ها جذبه‌ی عجیبی ایجاد می‌کنند که باعث می‌شود مردم بدی‌هایشان را نادیده بگیرند او هم بین بچه‌ها مقبولیت پیدا کرد. خصوصاً اینکه وانمود می‌کرد از خانواده‌ی ثروتمندی است. در اولین سال حضورش، چاخان کرده بود که شوهرش برای روز والنتاین برایش «ست جواهر» خریده است و طوری دروغ گفته بود که مثل همیشه همه باور کرده بودند و حتی خودم از چند نفرشان شنیدم که با همسران‌شان سر این مسئله که «ببین شوهر فلانی رو!» چند روزی قهر فرموده بودند!

خلاصه. گذشت و گذشت تا سال بعد، دقیقاً یکی دو روز مانده به این روز عجیب و غریب، که با هم شیفت بودیم با عصبانیت تماس‌اش را با شوهرش قطع کرد و آمد و با اخم و تَخم نشست پیش ما. گفتم فلانی چیزی شده؟ گفت چی می‌خواستی بشود؟! شوهرم قرار بود سال قبل برای والنتاین کادو بخرد برایم که نگرفت! حالا امسال می‌گویم چی می‌خری برایم می‌گوید روز والنتاین برای زن و شوهرها نیست که!!

۳. این خانم فوق‌الذکر سال قبل بعد از اینکه من از مرخصی استعلاجی‌ام برگشته بودم سر کار، یک روز نشست پیش‌م و گفت شنیدم که فلانی [هد نرس] داشت با خانم دکتر فلانی [رئیس اتاق عمل] در مورد تو [یعنی من] صحبت می‌کردند و می‌گفتند از وقتی مریض شده‌ای راندومان کارت خیلی افت کرده!! با وجودی که خودم بارها و بارها شاهد بلوف‌ها و چاخان‌هایش بودم، از آنجا که آدم‌هایی که بیماری خاصی دارند به شدت در قضاوت دیگران حساس می‌شوند، حرف‌اش را باور کردم. بغض‌ام گرفت و گریه کردم. روز بعد سر عمل سربسته از یکی از دکترها پرسیدم آیا ایشان یا سایر دکترها از کار من ناراضی هستند؟ چشم‌هایش گرد شد که کی این حرف را زده؟ گفتم از هیچ کس دیگری نشنیدید مثلا فلان دکتر؟ گفت نه! گفتم آخر فلانی می‌گفت یک چنین صحبتی … نگذاشت حرفم تمام شود، گفت مگر او را نمی‌شناسی؟ چطور حرفش را باور کردی؟ بعد از عمل از هد نرس هم پرسیدم، ناراحت شد و قسم خورد که اتفاقاً برعکس این بوده و ما داشتیم تعریف‌ات را می‌کردیم که با اینکه بیمار است از سایرین کارش بهتر است! ابتدا به قدری ناراحت بودم که مصمم شدم ماجرا را بکشم به دفتر پرستاری. چون واقعاً ساعات بدی را گذرانده بودم. ولی از بس این زن مارمولک بود که بی‌خیال ماجرا شدم. ولی از صمیم قلب هرگز نبخشیدم‌اش.

۴. این خانم، سال گذشته کم مانده بود با این دروغ‌هایش بین دو تا بخش جراحی، یعنی اتاق عمل ما و اتاق عمل بخش نازایی دعوای جانانه‌ای بیاندازد و کار داشت به اخراج هدنرس بخش نازایی ختم می‌شد که وقتی دید کار دارد به رو به رو کردن و حراست دانشگاه می‌کشد گفت اصلاً همچین حرفی نزده است و دکتر فلانی دچار توهم شده است!

خوب چیه؟ فکر کردید خوشگل بودن و مایه‌دار بودن و حداقل وانمود کردن به مایه‌دار بودن کم بهانه‌ای است تا مردم کوتاه بیایند؟! در ثانی! دیوار حاشا قرن‌هاست که بلند است!

۵. جایی خواندم که کسی ماجرای ایجاد جایزه نوبل را غیر مستقیم ربط داده بود به ماجرای تئوری ولایت فقیه شخص معلوم‌الحالی. بعد البته مثل تمام موارد این چند ماه گذشته، یادش رفته بود بنویسد که آقای نوبل، منبع مالی این جایزه را از سود عایدی از تولید «دینامیت» قرار داده بود، یعنی در واقع این جایزه یک نوع «پول‌شویی» محسوب می‌شود. یعنی خوب، غیر مستقیم خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

۶. چند وقت پیش چند بسته پودر آماده کیک گرفته بودم برای روزی که دوستانم دعوت بودند منزل ما. من هم طبق دستور روی یکی از بسته‌ها، سه تا تخم مرغ و نصف لیوان روغن و دو سوم لیوان شیر را با پودرها که یکی ساده و دیگری کاکائویی بود مخلوط کردم و بنا بر سفارش یکی از همکاران داخل ظرف پیرکس ریختم و گذاشتم توی فر و کیک‌ها خراب شدند. بعد من اول فکر کردم به خاطر ظرف پیرکس بوده، چون بعد که توی قالب همیشگی ریختم، مثل بچه‌ی آدم پُخت! ولی امروز که یکی از بسته‌های کیک کاکائویی مانده بود را برداشتم تا برای عصر که بر و بچ قرار بود بیایند، کیک بپزم. خیلی اتفاقی روی بسته را خواندم، نوشته بود: طرز پخت کیک Brownie؛ یک عدد تخم مرغ، یک سوم لیوان روغن، ۶۰ سی‌سی آب!!! … لطفاً در قالب ۲۰×۲۰ ریخته شود و از ریختن مایه و پُخت در ظروف پیرکس خودداری کنید!

۷. امروز «Mad Money» را از شبکه ۲ تماشا کردم. تا جایی که فهمیدم ورژن آمریکایی فیلم انگلیسی‌یی بود که سالها پیش دیده بودم! دیدید که، آمریکایی‌ها خوب بلدند از چنگال عدالت فرار کنند!

۸. از وقتی حرف‌های بلخاری در خصوص آخرالزمان را شنیده بودم، دیدم نسبت به فیلم‌ها طور خاصی شده بود. از وقتی نقد دکتر عباسی بر سریال لاست را شنیدم، نگاه‌م خاص‌تر شده است!

فایل صوتی چهل و شش دقیقه‌ای است، حوصله کنید و دانلود کنید (+) چون خیلی خیلی عالی است.

۹. دکتر راد یکبار در کلاس تحقیق گفت از آنها دعوت می‌شود تا در مورد فیلم‌ها نقد و نظر ایراد کنند. ایشان می‌گفت، می‌رویم یک دو ساعت فیلم می‌بینیم یکی دو میلیون پول می‌گیریم و می‌گوییم بد نبود! اینطوری می‌شود که فیلم‌های ما می‌شوند آبکی و فیلم‌های آنها می‌شوند دوره‌ی کامل فلسفه‌ی «جان لاک» در عرض چند دقیقه تماشای فیلم!

بله! از ماست که بر ماست!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.