آنچه گذشت (+)
مثل همیشه پُر سر و صدا از پلهها آمد بالا. سگ پارس میکرد. صدای خشخش هر چه که در دستاش بود و صدای پاشنهی کفشهایش. صدای سگ. صدای نرم پاهای سگ که دنبال او داخل شده بود. خودش را کشید عقب. کف دستاش را که عرق کرده بود مالید به لباساش. سگ اول وارد شد، دماش را در هوا تاب میداد، جلوی شومینه دراز کشید. بزاق لزجاش در انعکاس نور آتش شومینه برق میزد، دهانش باز بود و زباناش افتاده بود بیرون. داشت آواز میخواند. از پلههای سرسرا سه تا یکی پلهها را رفت بالا. سوت میزد. دوباره صدای کفشهای راحتی که روی پارکت شالاپ شالاپ صدا میکردند، پلهها را سه تا یکی کرد. سگ بلند شد و از چارچوب در خارج شد، میخندید. سگ لهله میزد. دوباره وارد شد. چرخی میان اتاق زد. دستهی سیخ را به دست خشکاش داد و دست دیگرش را مالید به لباساش. نفس میکشید، نمیتوانست نفساش را حبس کند. اگر حبس میکرد سگ متوجهاش میشد. پردهها را انداخت. دیگر آواز نمیخواند. سگ را که مرتب جلوی راهاش سبز میشد نوازش کرد. سگ صدایی از خودش در آورد. چیزی را از روی کاناپه برداشت و سریع حرکت کرد سمت در. دستاش را در هوا تاب میداد.دستاش خورد به شانهاش. تکان نخورد. ایستاد و گوش سپرد. دستاش را در امتداد شانه حرکت داد. سگ بو کشید. چشمهایش که به تاریکی عادت کرده بود، حلقههای موی روی پیشانی را شناخت. با یک دست زد به سینهاش و به عقب هلاش داد، بعد به سرعت؛ با هر دو دست سیخ را فرو کرد میان شکماش. سگ پارس کرد. سیخ را کشید بیرون. سگ پرید، سیخ را گرفت جلوی صورتاش. سگ زوزه کشید. سیخ را بیرون کشید. دو دستاش را پهن چسبانده بود به دیوار. چشمهایش. سیخ را مثل بیلچه گرفت دستاش. به موازات چشمهایش فرو کرد میان سینهاش. سگ تکان خورد، خیز برداشت، بازویش را به دندان گرفت. سیخ را رها کرد. درشت بود و سنگین، زانوهایش خم شدند و به پشت افتاد.
نشست کنار پنجره. گوشهایش را خواباند. دستهایش را بلند کرد. سنگین بود. روی برزنت غلتاند، با تسمههای چرمی دور کمر و پاهایش را محکم بست. برزنت را غلتاند سمت دیوار. کهنه را خیس کرد و با سرعت لکههای لزج و چسبندهی خون را پاک کرد. برس کشید و بعد با کهنهی دیگری خشک کرد. کهنهها را ریخت داخل کیسهی پارچهای و درش را محکم بست. چوبهای شومینه را جا به جا کرد، کیسه را انداخت میان آتش.
چراغ را روشن کرد. عرق کرده بود. پیراهناش را کَند. لتههای در را باز کرد، دو سر تسمه را گرفت و یکی یکی کشید پایین و انداخت کنار هم. دو لت بزرگ و سنگین چوبی را از روی زمین کنار زد. باد خنکی بلند شد. سردش شد. دستهایش را گرفت به زانوهایش و خم شد روی چاه. از بالای چشم نگاهی به بستهها انداخت. قد راست کرد، دست به کمر زد، سرش را انداخت عقب و نفس عمیقی کشید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* چند وقت پیش، برنامهای از سری برنامههای «چهار سوی علم» [شبکهی چهار سیما] پخش شد در مورد بستر اقیانوسها. از شگفتیها و عجایباشان که بگذریم، موردی که به شدت ذهنام را درگیر کرد، آن بود که میگفت از زمانی که دو تن دانشمند به عمیقترین نقاط اقیانوس سرک کشیدند [در عمقی که به راحتی میتواند یک توپ فوتبال را به یک توپ بیسبال تبدیل کند] چهار صد تَن به فضا رفتهاند، ولی هنوز کسی جرأت نکرده است مانند آن دو دانشمند، ریسک سفر به اعماق اقیانوسها را به جان بخرد.
چرا بشر تا این حد از «خودشناسی» در گریز است و در مقابل، سرسختانه در پیی شناخت «دیگران» است؟
** داداش بزرگه میگوید اگر در کتابخانهام جا داشته باشم، میتواند تعدادی از کتابهایش را بدهد به من. فضا کم آورده است. چشمهایم برق میزند و نقشه میکشم برای مجموعهی کمنظیری از کتابهایش. احسان میگوید: «نه بابا! خودم میخواهماشان!» پدرش میگوید میخواهی چه کار؟ میگوید میخواهم بخوانماشان!!