آن داستان سعدی را همهامان شنیدهایم که غم ِ نعلین داشت و به کوی شد، مردی را دید که پای نداشت و شکر کرد. بارها و بارها شنیدهایم. میدانم.
امروز میتوانست روز خوبی باشد برای من و ظریفه و صدیقه. قرارش را از چند روز پیش گذاشته بودیم برویم الواطی و خوشگذرانی! صبح خبر ناخوشایندی شنیدم. در مورد یکی از نزدیکترین افراد خانوادهام. تا ظهر همهاش دلخور بودم و ماتمزده و مرتب حساب و کتاب میکردم که چطور و چگونه کمکاش کنم و کدام راه بهتر است و مرتب غصه میخوردم برای روزهایی که به سختی گذشتند و روزهای سختتری که در پیش رو است. همهاش زل میزدم به نقطهای و فکرم رها میشد و به هر سوراخ سمبهای سر میکشید تا مگر مفری بیابد و مددی بجوید. کلافه بودم. سر در گم. ظهر ساعت یک، کیف و کاپشن و لوازمات دیگر را برداشتم و رفتم اتاق عمل تا ساعت دو همراه ظریفه و صدیقه برویم بیرون. میشنوم که خانم شریفی و مریم ب. و خانم مبین توی رختکن هستند، یواشکی کمی لای در را باز میکنم، دستم را دراز میکنم و کلید برق را میزنم، چراغ که خاموش میشود خانم شریفی میگوید واااااا ! خانم مبین تا من چراغ را روشن کنم میگوید جعفریه! و میخندد. میروم داخل و احوالپرسی میکنم. بعد روی کفشهایم روکش میپوشم و حالا که هدنرس محترم نیست یواشکی میروم داخل. آزاده بود و ناهیده و شمسی و مهناز و ژاله و لیلی و سارا هم که بعدتر آمدند و خانم باقریی گردالیی نازنینم که خدا میداند چقدر خوب است. آن خانمی هم که چند وقت پیش در مورد اخلاقیاتاش نوشته بودم (+) هم بود. نشستیم به گپ و گفت و از هر دری سخنی. ناهیده گفت نمیدانی چقدر جایت اینجا خالی است دختر! خیلی یادت میکنیم! به شوخی میگویم رژ بزنم؟ میگوید قرمزش را! میگویم ندارم! میگوید: «دلم برای آن حقگوییهایت تنگ میشود که رک و رو راست بودی از کسی بدت میآمد مرد و مردانه میگفتی از تو خوشم نمیآید و اگر دوستاش داشتی بیپروا بغلاش میکردی و میگفتی دوستت دارم. برای حرفهای شیرینات!» آن خانوم (آرزو) میگوید: «نگو تو را خدا! این کی شیرین بوده آخه؟ هر چی بوده تلخ بوده!» میگویم: «خوب بستگی دارد عزیزم! با برخی [اشاره میکنم به ناهیده] شیرین بودم با برخی [اشاره میکنم به خودش] تلخ!» کُپ میکند! آزاده میزند زیر خنده. شمسی دهاناش باز میماند. گوشیاش زنگ میخورد، بلند میشود میرود بیرون. سارا مینشیند کنارم. ناهیده خداحافظی میکند و میرود. آزاده میرود نماز بخواند به صدیقه یواشکی چیزی میگوید، صدیقه چشم روی هم میگذارد، یعنی باشه! نوریه که میرسد از سارا میپرسم کمک بهیار عصرکاری کیه؟ امیدوارم مریم باشد، میگوید خانم ش. است. ذوق میکنم آخر خیلی وقت است ندیدهامش. میگوید: «خاله (خاله صدایم میزند) خانم ش. ناخوشه …» صدیقه سمت دیگرم نشسته جای آرزو، میزنم به شانهاش میگویم چرا نگفتی خانم ش. ناخوش احوال است؟ اخم میکند: «مگه خبر خوشیه که بخوام مشتلوق بدهم؟» نگاه شمسی میکنم. سارا ادامه میدهد کم خونیی حاد پیدا کرده بوده، بیوپسی برداشتند [و با دستهایش اشاره میکند به سینه و لگناش که یعنی از این دو جا] هنوز جوابش را ندادهاند. دستم میآید چه خبر است. شمسی میگوید نه سهیلا زنگ زد از خود دکتر اسماعیلی پرسید … صدیقه چشم غره میرود، حرفاش را میخورد. میگویم چی شده؟ میگویم صدیقه راستاش را بگو!
دلم برایش تنگ میشود. برای دستهای باریک و بلندش که با قد و قوارهاش همخوانی ندارند. برای «یولداش» گفتنهایش. برای لهجهی قشنگاش. برای چشمهایش که هیچوقت خیره نمیشوند به صورت آدم. برای خندههای زیر و کشدارش. برای خودش. برای کسی که چه شبها و روزهایی با هم کشیک داشتیم. عیدها، جشنها، شادیها، غمها. برای آن روز تلخ مهرماهی که پسرش را بهانه کردم رفتم مهد بیمارستان به هوای آوردن میلاد، توی حیاط نشستم و به حال خودم گریستم (+). برای آن شب تلخی که از درد تا صبح ناله کردم و او و شکوری گریه کردند. برای وقتی که شوهرش رفته بود عسلویه، کار کند، پول بیشتری گیرش بیاید، بتوانند خانهای بخرند. از بدقلقیی میلاد میگفت. برای آن روز شومی که شنیدم شوهرش با سرطان برگشته است تا همیشه تبریز بماند، برای آن روز تلخی که رفتیم ملاقات شوهرش، زیر ملافهی نازک بیمارستان، هیکلی را نتوانستم تشخیص بدهم، جز سری که انگار به تنی متصل نبود از پتو بیرون زده بود. برای صورت محجوب و رنجکشیدهی خانم ش. چشمهایی که دو دو میزدند. دستهایی که مستأصل بودند از بیقراری. دلم برای آن روز قشنگی تنگ میشود که با بچهها رفتیم خانهاش. خانهی مستقل و نسبتاً بزرگ و قشنگی که گرفته بودند. بعد میلاد مرا برد اتاق خودش، نشست روی تختاش. گفت تمام اینها را عمه گرفته است برایم. چقدر خوشحال بود. چقدر بزرگ شده بود. دلم برای چشمهای شادش تنگ میشود و خندههایش. دلم برای لحظه به لحظههای با او بودن تنگ میشود …
میپرسم: سرطان چی؟ میگویند: خون!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* آزاده عصبانی میشود. از اینکه چرا این خبر را به من دادهاند. مثل همان روزی که عصبانی شد که درگذشت عروس جوان را به من رسانده بودند. میگویم نه آزاده! نه آزاده … اگر بدانی از صبح به چی فکر میکردم و حالا با شنیدن این خبر، میدانم که غم دنیا را خوردن پشیزی نمیارزد. هیچ ثروتی، هیچ مکنتی، هیچ قصر و بارویی، هیچ لقب و مقامی، هرگز نمیتواند جای نعمت سلامتی را بگیرد …
** یادم میافتد یک سال، سال تحویل کلی ازش فیلم گرفتم توی اتاق عمل …
*** گریه نمیکنم. چند وقت پیش که رفته بودم عزای عروس چهل روزه (+)، جزئی از قرآن را برداشتم و شروع کردم به خواندن که مبادا با دیدن مریم بزنم زیر گریه، یا با نوحههایی که زن قاری میگفت. حالم بد میشود. بدجوری به هم میریزم. تا همین الآن خدا میداند با چه بدبختی جلوی اشکهایم را گرفتهام. گریه نمیکنم. دعا میکنم. برای خانم ش. مهربان و نازنین و رنجوری که هرگز روی خوشی از زندگی ندید، دعا کنید. امشب!