بعد آمده باشم برای دیدارت. تو مثل همیشه، قبل از من رسیده باشی، نشسته باشی پشت میز چوبیی سفید رنگی که جلوی شیشههای سرتاسریی کافه گذاشتهاند، دستهایت را گذاشته باشی جلوی سینهات، روی میز. طوری که کف دستهایت و انگشتانت خیمه زده باشند. صورتت را برگردانده باشی سمت خیابان غرق نورهای سبز و نارنجی نئون، چراغهای ماشینهایی که از خیابان فرعیی رو به رویی میپیچند به خیابان اصلی که یکهو ول میشوند توی چاه چشمها. لبخند بزنی. بیحرکت و فقط نگاه کنی به کسانی که سر در گریبان یا با قدمهایی بلند، شانه به شانهی کسی، یا بیکسی، بیخبر از چشمهای پشت تصویر رنگیی بزرگی که چسباندهاند به سینهی شیشه، در گذرند.
بعد من دلم بخواهد بنشینم پشت میزی که درست نقطهی مقابل تو، پشت ستونک گل استوایی قرار دادهاند و امشب خالی است. تکیه بدهم به دیوار و از لابهلای برگها، تماشایت کنم. قهوهای سفارش بدهم، سیگاری روشن کنم و در حالی که سیگار را آنقدر لای انگشتانم بچرخانم که خاکستر بشود و بعد داخل جا سیگاری لهاش کنم و بوی توتونش را بکشم توی دماغم. شیر بریزم توی قهوهام.
تو صورتت را برگردانی سمت در، یکی از دستهایت را بلند کنی، ساعت مچیات را از زیر آستین پالتویت بکشی جلو، برگردانیاش تا صفحهاش بالا بیایستد. بعد شیشهاش را بزنی بالا، نوک انگشت سبابهات را بمالی به صفحهی ساعت. گوشهی لبهایت خم بشوند به سمت پایین و گوشهایت سرخ بشوند.
فنجان قهوهام را بردارم، آخرین سیگار را داخل زیر سیگاری له کنم، کلاه و شالم را بردارم، آرام و بی سر و صدا بیایم و رو به رویت بایستم، چانهات را بیاوری بالا و به گمانم بو بکشی. بگویم: «میشود بنشینم اینجا؟ میزهای دیگر پُر هستند!» تو صورتت را برگردانی سمت کافه، میزهای دیگر. اخم کنی:«من منتظر کسی هستم!» من نشسته باشم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* من فقط عاشق اینم بگی از همه بیزاری …
** بدبختی انسان زمانی شکل واقعی و رنجآور به خود میگیرد و بر او مسلط میشود که «خلقت» خویش را باور نمیکند و به جای اینکه در جستجوی راه رسیدن به کمال ِ خلقت ِ خود باشد، در جستجوی راهی بر میآید تا به کمال ِ خلقتی «دیگر» دست یابد.