گرسنهام. دستم را پُر از آب میکنم و میپاشم روی صورتم. دلم سیب زمینی سرخکرده میخواهد. یاد وقتی میافتم که چقدر دوست داشتم سیب زمینی را ورقه ورقه خورد کنم و سرخ کنم و داغ ِ داغ بخورم. ولی نه. دلم هم که بخواهد، حوصلهاش را ندارم. مینشینم و زنگ میزنم به خواهرزادهه و میسپارم وقتی مادر رسید در خانهاشان، بهم زنگ بزند. میگویم خودم نشد بیایم، خوش ندارم هی این فامیل و آن فامیل سوال پیچم کنند که پاهات چی شدن و هی راه به راه دکتر و عطار و رمال و دعانویس تجویز کنند. میگوید کسی خبر نداره هنوز و نیامدهاند. به هر ترتیب، دیگر نمیشود بروم و نمیروم هم. بعداً میروم. هنوز جابهجا نشدهام که زنگ میخورد:«خاله! تا خداحافظی کردی مادر جان رسید!»
با اینکه ناهار مفصل و خوبی خوردهام حس عجیبی در معدهام دارم. قبل از اینکه بخوابم بستنی خوردم. بستنی انگار پشت گلویم ماسیده باشد. طعم عجیبی را در دهانم و معدهام منتشر میکند. حوصلهی جوشاندن آب و نسکافه درست کردن را هم ندارم. از مجید* و دار و دستهاش هم خسته شدهام. از «دا» هم. هی مرتب میخوانم و هی یواشکی اشکم شرّه میکند روی صورتم. هی میبندم و میگذارم کنار و بعد وول میخورم که «یعنی بعدش چی میشه؟» دوباره برش میدارم و میخوانم و ساعت میشود یازده و دوازده و چراغ را خاموش میکنم و میخزم زیر لحاف و از دست کابوسهای لزج و سمج بدخواب میشوم. هی هر چه سوره و دعا بلدم را زیر لب میخوانم و به تمام مردانی که میشناختم و خاطراتشان آویزان میشوم و باز تا چشم روی هم میگذارم سر و کلهی آدمهای کتاب میسُرند توی کلهام و توی چشمانم و زیر پوستم و زیر زبانم و نمیگذارند بخوابم. صبح عین جنازه سنگین میشوم و ترکیدن هیچ بمبی حواس پریشانم را جمع نمیکند! هی مادر بینوا میگوید دیرت شد، پاشو! و من هی مینشینم و از سر دیگر تخت آویزان میشوم و به پشت میافتم و کلی فیلم در میآورم تا خواب از سرم بپرد و سر ساعت و دقیقه سر ِ کوچه باشم تا آقای راننده که بعد از رساندن من چند تا سرویس دیگر هم دارد دیرش نشود و هی توی خیابانهای شلوغ و عجول صبحهای بارانی لایی نکشد که من قلبم توی دهانم بزند!
و این تمام مردانی که میشناختم، مرا یاد آن تکه مجلهای میاندازد که یواشکی از یکی از مجلههای قدیمی داداش بزرگه بریده بودم چون خواهرزاده بزرگم قبلاً این کار را کرده بود و خودم دیدم که نقاشی قشنگ آن پاورقی را دور گرفته بود و چسبانده بود توی صفحه دفتر خاطراتش بعد پشت آن عکس، بریدهای کج و معوج از داستانهای واقعی رایج آنموقع که تیترش بود: «من معشوقه این مردها بودم!» بعد یاد اساماسهای «ز» میافتم که عصبیام میکند و از طرفی هم نمیشود جواب ندهم و تلفن دیروزی که داشتم که منیر سر کار صدایم زد که یک آقای فارسی پشت تلفن است و من یکهو هول ریخت توی قلبم که گوشی را گرفتم و صدا را نشناختم و صدا مهربان بود و صدای آدم مهربان و عزیز و سادهای بود که من هقهق گریهاش را شنیده بودم و التماسهایش را و آرزوهایش را و گفت نشناختی خانوم جعفری؟ که بگویم نه. و بگوید دکتر آبروش هستم و من یک لحظه بغضم بگیرد و بعد مثل همه وقتهایی که بغضم میگیرد برای کنترلش با صدای نیرومندی بخندم و تُند تْند حرف بزنم و هی از بچهاش بپرسم که اسمش را حالا میدانم و از زنش و از امتحان بُردی که در راه دارد و او هی از من بپرسد حال و روزم را و از دلتنگیاش بگوید و اینکه همیشه وقتی قرآنی را که از مکه برایش آورده بودم را میخواند یاد من میافتد و دعایم میکند و از جای خالیام در اتاق عمل میگوید و من میگویم راحت شدم از دستتان و کم مانده باشد بزند زیر گریه و وعده بگیرد برای یک روز صبحی که از کشیک که در آمد بیاید آنجا دیدنم و بگویم «خوب» و بعد ته ِ دلم خالی بشود و تالاپ تالاپ بزند که چرا گفتم باشد؟ چطوری جلوی این همه آدم توی چشمهای مردی نگاه کنم که طاقت دیدن جان دادن کسی را ندارد و میرود توی پاویون میزند زیر گریه و برای مُرده نماز میخواند و دعا میکند و هر وقت با هم شیفت هستیم برای من و برای رد گم کنی برای همه دخترها شکلات و پفک نمکی چیتوز میگیرد و صدایم میزند بروم جلوی در اتاق عمل بدهد دست خودم و یواشکی بگوید فلان شکلات را خودت بخوری ها! و من خودم نخورم. بعد یاد اولین باری بیافتم که مرا دید و من ندیدماش حتی که صبح پنج شنبهای بود و وارد اتاق عمل که شدیم سکوت مرگآوری حاکم بود و خانم دربا لبش را میگزید و مرا که دید زد پشت دستش و رفتیم اتاق یک و گفتند شب خون اشتباهی تزریق کردهاند و بروم محدثه را بغل کنم که هاج و واج ایستاده است و بروم سر وقت پرونده و ببینم که توی پرونده نوشته گروه خونی B و روی برگ خون نوشته گروه خونی A و بعد یک آقایی با لباس سبز اتاق عملاش بیاید کنارم و دستاش را بیاورد سمت پرونده و بی اینکه چیزی بگوید کنارم بایستد و من نگاهش کنم و نشناسم و بروم به سمت بیمار که نیم خیز روی تخت نشسته و رنگ به صورت ندارد و تعجب کرده باشم که چطور هنوز زنده است [و شکر خدا که هنوز هم زنده است] و بعد اتفاقهای دیگر و دیگر نبینمش تا یک روزی که با هم شیفت بودیم. بعد یکی یکی تمام روزهایی که کشیک بودیم. تمام روزهایی که با آن چشمهای درشت و سیاه که تمام صورتش را پوشانده بودند و ترکیب صورتش آدم را یاد نقاشیهای حضرت عباس میانداخت زل بزند توی صورتم و من بگویم «هوم؟» بگوید هیچی.
و بعد گریه کند. گریه کند که چرا تو ام.اس داری؟ بگوید به خدا آنقدر گریه کردم وقتی فهمیدم. به خدا خیلی ناراحتم. هی قسم بدهد. هی گریه کند. هی بگویم خوب که چی؟ و جرأت گفتن را ازش بگیرم که نگوید و با آن چشمهای درشت سیاه رنگ بگوید و من خودم را بزنم به نشنیدن و دلم بشکند از دکتر مرجانی و حالم به هم بخورد از بعضی آدمها و او هم هرگز نداند که من هم نگفتم. شاید هم همانطوری که من ناگفته میشنیدم، ناگفته شنیده بود که هی میگفت از زنش خوشش نمیآید. دوستاش ندارد. که غم نشسته باشد توی چشمهایش که از ترس افسردگی زنش شبها تا صبح نمیخوابید و نگاهم میکرد که بیاعتنا میگذرم و نگاهم سرد است و صورتم یخ و خیره شدهام به صورتش که شرمنده برگردد و برود.
زندگی همین است. میدانی؟ پُر بیراه نمیگوید که:«حالا فهمیدم چرا اینقدر به جودی آبوت علاقمند هستی. ولی به نظر من عشق رت باتلر به اسکارلت خیلی بیشتر است ولی اسکارلت به خاطر عشق یکطرفه به اشلی ویلکس از رت غافل شده بود» که جوابی نداشته باشم بدهم. که خدا خدا کنم برود سر خانه و زندگیاش. سراغ زن و بچهاش. بفهمد هرگز دوستش نداشتم. هرگز عاشقش نبودم. هی نگوید تکه گمشده. تکه گمشده. [اصلاً تکه گمشدهای وجود ندارد.] که چرا ما آدمها فراموش میکنیم برویم دنبال تکه گمشدهامان؟ من چه بدانم! من چه بدانم؟
گرسنه نیستم. خالیام. تمام وجودم خالی است. و جدارههایش به هم مالیده میشوند. روی هم کشیده میشوند. جیر جیر. قیژ قیژ. قار قور.
«از این تک بستر تنهایی عشق
از این دنج ِ سقوط ِ آخر ِ من،
صدام کردی که برگردم به پرواز
به اوج حس ِ سبز ِ با تو بودن
صدام کردی که تُو خاموشی من
یه دامن یاس نورانی بپاشی …»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* مجید امانی. شخصیت اول داستان «فریدون سه پسر داشت» از عباس معروفی.
** وقتی میدانی کسانی تو را میخوانند که ممکن است کسانی که اسم میبری را میشناسند، سخت میشود نوشتن … درد و دل کردن.
*** اینطور موسیقی نوشت زیاد دارم. موقع نوشتن، خواندن، کار کردن دوست دارم موسیقی گوش بدهم. گاهی عین تفأل زدن میشود و تکهای از ترانهای در انتهای نوشتار، مُهر پایان میزند پای قلمم … از این دسته، “آهای خبر نداری” (+) را خیلی دوست دارم!