یک جفت جوراب برای تمام عمر

از سال بعد، از زهرا و فرزانه و رقیه جدا شدم. رقیه و فرزانه با بچه‌های هم دوره‌ای خودشان، رفتند طبقه‌ چهارم خوابگاه که نسبت به طبقات دیگر آرامش و سکوت خاصی داشت که مورد علاقه‌ دانشجویان سال‌های آخر پزشکی و پرستاری بود. زهرا یادم نیست دقیقاً رفت به کدام طبقه ولی من هم‌چنان در اتاق ۲۱۹ ماندگار شدم. دلبستگی‌ خاصی به آن اتاق گرامی پیدا کرده بودم. با آن درخت بی‌بَر که تک و تنها، درست جلوی پنجره‌ی اتاق۲۱۹ سایه گسترده بود رازها داشتیم. آن روزهای تلخ و سنگینی که حقیقت مارتین بر من آشکار شده بود تا رنج، اشک شود و درد، حسرتی ماندگار در من ریشه دواند، رو به آن درخت، توی شکم پنجره می‌نشستم و به دوردستی بایر و لم‌یزرع چشم می‌دوختم که تا مسافتی، خوابگاه را از خانه‌های اطراف دور و در امان نگاه می‌داشت.

تخت ِ فرزانه را برداشتم. درست رو به پنجره. رو به درخت. رو به آسمان. ابتدای ترم جدید تحصیلی بود و قرار بود هم‌اتاقی‌های جدیدی به من ملحق شوند. تصمیم داشتم برخلاف فرزانه و رقیه که به سردی با من و زهرا برخورد کردند، با رویی گشاده و مهربان با دانشجویان جدید روبه‌رو شوم. نزدیک ظهر بود که «شهناز پ.» وارد شد. خسته بود و تشنه و گرسنه. برایش چایی دم کردم و به کمک ِ هم، تخت رقیه را برایش مرتب کردیم. بعد از چای، روی تخت‌هایمان دراز کشیدیم و صحبت کردیم. یادم هست که در همان اولین ساعت‌های ورودش به اتاق ۲۱۹، سنگ صبورش را یافته بود.

آن روز، جز شهناز، کسی به اتاق ۲۱۹ ملحق نشد. شامی را که در غیاب او که رفته بود تا به دوستانش سر بزند، تهیه کرده بودم، در کمال آرامش و صلح و صفا و دوستی خوردیم و باز تا نیمه‌های شب گپ زدیم تا خواب ِ حسود کارگر افتاد. فریبا، همشهری و هم‌رشته‌ای خوب‌م هم دعوت کردم با من هم اتاقی بشود و او قبول کرد. بعد فهیمه آمد. دانشجوی بهداشت محیط بود و همشهری‌.

فریبا صدای زیبایی داشت و گاهی که هوس می‌کردیم برای ما «شکستی و نشکستم» می‌خواند یا «بی تو برگی زردم». چون یکی از خواهرانش در ارومیه ساکن بود، بیشتر روزهای هفته را می‌رفت آنجا و من و شهناز و فهیمه تنها می‌شدیم. شهناز دختر حساس و زودرنجی بود و محدودیت‌هایی داشت که به کمک هم برای رفع کردن آنها تلاش می‌کردیم. حتی فهیمه که برخلاف آن هیکل درشت و استخوانی، حرکات و رفتارهای سبک و بچه‌گانه‌ای داشت هم پای صحبت‌های شهناز می‌نشست و دلداری‌اش می‌داد. همان موقع بود که برای اولین بار پریدم روی تخت فریبا و پرده‌ای از تراژدی‌ «هملت» را مونولوگ اجرا کردم. آنجایی که هملت می‌گوید:«به معبد بروید بانو!»

فهیمه و شهناز اجازه داشتند دوستان خودشان را به اتاق ِ ما دعوت کنند. در همین رفت و آمدها بود که با عزیزه آشنا شدیم و بعدها با ما هم‌اتاقی شد. عزیزه، صورت بی‌حال با چشم‌های درشت از حدقه درآمده داشت. از آن تیپ چشم‌هایی که گاهی روی صورت مریم مقدس هم سوار می‌کنند. با همان حالت خسته‌ مریم مقدس. لب‌هایش با آن فرم جذاب، به آن بی‌روحی و رنگ‌پریدگی‌ صورت‌اش، جلای ویژه‌ای می‌بخشید. بزرگترین ویژگی‌ عزیزه نحوه‌ خوابیدنش بود: صاف به پشت روی تخت دراز می‌کشید و دست‌هایش را روی شکمش گره می‌زد و تا خود صبح، بی‌حرکت با چشم‌های بسته می‌خوابید! بعدها که من تخت خودم را عوض کردم و تخت جلوی پنجره به عزیزه تعلق گرفت، چقدر سر به سرش می‌گذاشتم با پرده‌های اتاق که بعد از خاموش کردن چراغ اتاق، کنار می‌زدیم. برایش ضرب می‌گرفتم:« پنجره‌نی آچ، پردی آرالا، گله‌جی‌ییم رویالارینا …»

فهیمه کلاً موجود جالبی بود. از همان وقتی که وارد اتاق ِ ما شد، فهمیده بودم که از آن دسته آدم‌هایی است که دوست دارند جایگاهی بالاتر از جایگاه‌ ِ حقیقی‌اشان داشته باشند. کودک‌سال بود و هیکل درشت و قد بلندی داشت. با قیافه‌ای دوست داشتنی و «قشنگ» که اگر دماغش را زودتر از زمانی که دیدم، یعنی همان موقع عمل کرده بود، «زیبا» هم بود. موجود فعال و در عین حال تنبلی بود. خسیس و در عین حال ولخرج. بزرگ و در عین حال، کوچک بود. یعنی حالا که فکرش را می‌کنم، در بین هم‌اتاقی‌ها، منهای فریبا که تقریباً هیچ‌وقت نبود و شهناز که آرام بود و غمگین و عزیزه که شدیداً دپرس بود، فقط حضور فهیمه بود که قسمت اعظم خاطرات بعد از فرزانه و رقیه را از خود انباشته است.

اولین جرقه‌ شیطنت‌بار فهیمه، صبح روزی بود که توی تختش خواب‌آلود نشسته بود و من داشتم سفره پهن می‌کردم. بی‌مقدمه گفت:«سوسن می‌خوام رُژ بخرم!»

طرز آرایش کردن فهیمه هم خیلی سوژه بود. خصوصاً ترم بعدی که با ابروهای برداشته شده آمد و به نظر پخته و کاردان‌تر شده بود هم، با آن خط‌چشم‌های قرمزی که می‌کشید خیلی خیلی توی چشم بود.

فهیمه عادت خاصی داشت:هرگز جوراب نمی‌پوشید. حتی در سردترین روزهای سال. علتش: از شستن جوراب بدش می‌آمد.

یکبار من و فهیمه که با هم رفته بودیم خرید، دو جفت جوراب خریدیم، یک‌رنگ و یک‌شکل. فهیمه برای اولین‌بار داشت جوراب می‌پوشید. یکبار صبح که داشتم برای رفتن به دانشکده آماده می‌شدم، هر چه دنبال جوراب‌هایم گشتم، پیدا نکردم. همین موقع عزیزه که تخت‌اش کنار تخت فهیمه بود یک جفت جوراب کثیف و مچاله شده از کنار تخت‌اش پیدا کرد. ظاهراً شبیه جوراب‌های من بود. داشتم لنگه‌های جوراب را که داخل هم بودند، درمی‌آوردم و از بوی بدی که می‌داد متعجب شده بودم که جیغ فهیمه بلند شد: فهیمه که برای اولین‌بار غیرتی شده بود برای شستن جوراب‌هایش ، اشتباهی جوراب‌های مرا شسته بود!

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

* پی‌نوشت نداریم! 

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.