موتیفات نمایشگاهی از نوع کتاب

۱. چهارشنبه، نزدیک ساعت دوازده ظهر بود که دیگر با تشویق منیر، تصمیم گرفتم بروم تهران. بعد یک‌هو آنقدر سریع همه چیز مهیا شد برای رفتن که خودم نگران شدم! یعنی شیوا، بلیط‌هایم را اوکی کرد و منیر مرخصی‌ام را رد کرد و خودم هم نشسته بودم و رفته بودم توی فکر که اگر زمین خوردم چی؟ اگر نتوانستم راه بروم؟ اگر … اگر … اگر …

۲. تا عصر جرأت نکردم به مادر بگویم دارم می‌روم سفر. که ناهید زنگ زد که سوسن کجایی نمایشگاه کتاب شروع شده است ها! در حین همین گفتگو مادر متوجه شد و اخم کرد و رویش را بگرداند و غصه خورد و بعد که دید تصمیمم برای رفتن جدی شده است و از طرفی وقتی دید، قصد دارم «قم» هم بروم، رضایت داد. فقط تا آخرین لحظه می‌سپرد که از دوستانم جدا نشوم و تنها نمانم و هر جایی دوستان رفتند من هم بروم و خلاصه سفارشات مادرانه!

۳. لیلای عزیزم زحمت همراهی‌ام را تا محل قرار کشید. راه رفتن را خواستیم با مترو طی کنیم. خودم هم بدم نمی‌آمد با مترو برویم. چون یاد و خاطره‌ حمید و هداک برایم زنده می‌شد. ولی آن همه پله، پدرم را در آورد و دیگر نزدیک نمایشگاه که رسیدیم دیدم پای چپ‌م را نمی‌توانم بلند کنم و از طرفی نمی‌خواستم لیلا ناراحت بشود سعی می‌کردم بخندم و به روی خودم نیاورم. حسین عزیز آمد دنبالمان داخل مترو و کلی سر کولی دادن حسین خندیدیم و به نگهابان مترو گفتم چرا آسانسور ندارید شما؟ و هی گفتم این دفعه باید به محمود بگویم یک فکری برای آسانسورها بکند و خلاصه هر طوری بود از پله‌ها رفتیم بالا و افتخار کولی به حسین ندادم!

۴. دیدن بچه‌ها از نزدیک خیلی خوشحال‌م کرد. احمدرضا توسلی، مهدی صالحی‌پور، هدیه، مریم، حنانه جون، راحیل خانم عزیزم، خاتون خاله و دختری که اسم‌اش یادم نیست، محمدرضا بوذری عزیزم. رفتیم نشستیم یک گوشه‌ محوطه‌ چمن تا ببینیم حسین چه «کار خصوصی» با من دارد که آخر سر متوجه شدم کار خصوصی‌اش این بود که به هر کدام از بچه‌ها یکی یک کار خطاطی خوشگل هدیه بدهد و دست مرا بگذارد توی حنا که جیغم برود آسمان هفتم که پس مال ِ من کوش؟

از محل تجمع مشکوک گروه  توسط برادر عزیزی متفرق شدیم و رفتیم یک پارکی گیر آوردیم و نشستیم به گپ و گفت و شکار لحظه‌ها و خنده که یک‌هو صورت و هیکل مهربان نیمای عزیزم  هویدا شد که با آمدنش بی‌نهایت خوشحال شدم. آشنایی‌ من و نیمای عزیز برمی‌گردد به خاطره‌ای نه چندان شیرین. ولی از آن مردان نیک روزگار است که امیدوارم سال‌های سال جز شیرینی سهمی نبرد.

۵. سر ِ اینکه ناهار را کجا بخوریم، حدود یک ربع بیست دقیقه‌ای مشورت از نوع سوم کردیم و آخر سر با جیغ و داد بنده که روده بزرگه داشت تمام محتویات حفره‌ی شکمی‌امان را قورت می‌داد، مصمم شدیم برویم جایی که نیما پیشنهاد کرد و سفارش غذا را سپردیم به جوان‌ترها و من و نیما، قدم زنان رفتیم پارک اندیشه و گل گویان و گل شنوان [چه ترکیبی شد جان ِ خودم] منتظر بچه‌ها شدیم تا با «هایت ویژه» شکمی از عزا در آوریم که آوردیم. [البته قرار بود مهمان احمدرضا اسکروچ شویم که …]

۶. غیرمترقبه‌ترین دیدار، دیدار با «خصوصی‌نویس قهار» وبلاگ من بود که با کلی آدرس‌های در هم بر هم من و داش مشتی‌ نیما، اسم رمزی دادیم که: بغل هر کسی عصا دیدید بدانید و آگاه باشید که سوسن جعفری می‌باشد! و همین مورد کافی بود تا در لحظه‌ حساس خداحافظی‌ نیما، کسی گفت: من دنبال صاحب این عصا می‌باشم!

البته کل سربازان خوشنام ِ مستقر در زمین چمن آماده شده بودند با چنگ و دندان از سوسن جعفری که گویا از سمت مرد ناشناسی تهدید می‌شد، دفاع کنند که ناگهان دیدند سوسن خندید! و زندگی شیرین شد!

۷. قشنگ‌ترین لحظه، لحظه‌ی دیدارم با بتول نجفی عزیزم بود. البته به زحمت توانستیم غرفه‌اشان را پیدا کنیم، وقتی هم رسیدیم، آنجا نبود. کمی نشستم جلوی غرفه‌ بغل‌دستی تا اینکه آن صورت مهربان و بشاش و رنجور را پشت سرم دیدم.

کلهم بچه‌ها را فرستادیم دنبال نخود سیاه و به قول «خصوصی‌نویس قهار» رفتند تا گلدان‌ها را آب بدهند و با بتول خلوت کردیم. بعد که سرش شلوغ شد، محمدرضا بوذری از غرفه‌اشان جیم شد و آمد تا کمی با هم خلوت کنیم. دلم برایش خیلی تنگ می‌شود!

۸. شب را مهمان خواهر محترم لیلا بودم و صبح روز جمعه، رفتیم قم. آخرین بار سال ۸۳ همراه خانواده‌ داداش‌ محمد و مادر رفته بودم قم. دلم خیلی حضرت معصومه می‌خواست.

ظهر که خواستیم برویم منزل لیلا، سوار تاکسی که شدیم، لیلا دید کیفش نیست. خدا می‌داند تا برود و بعد با لب خندان از میان جمعیت پیدا شود که کیف را توی هوا تاب می‌داد، چه کشیدم. کلی نذر کردم که خدایا لیلا به خاطر من آمده، شرمنده‌ام نکنی. کیف لیلا درست جایی که نشسته بود تا کمک کند کفش‌هایم را بپوشم، روی زمین رها مانده بود. کسی ندیده بود. شگفت‌انگیز بود. خیلی خوشحال شدم/شدیم.

۹. بعد از ناهار بی‌نهایت خوشمزه‌ای که مادر عزیز لیلا تدارک دیده بود، رفتیم پارک نرگس۲. حنانه هم آمده بود. خیلی برایم جالب بود که پارک پُر بود از درختان انار که لبریز بودند از شکوفه‌های قرمز درخشان و هر از گاهی دلمه دلمه انارهای ریز ِ کال. لذتم با رگبار بی‌امان باران و سرمای ناگهانی سرشار شد. بعد از قرونی متمادی، لحظاتی تاب‌بازی کردم و بعد که دیدیم این باران دست بردار نیست و از دیدن سوسن بدجوری جوگیر شده است، پارک را با دعای خیر جوان دربان معلولش ترک کردیم و رفتیم سمت ترمینال تا برگردیم تهران که حضرتش با یک جفت رنگین‌کمان آمد بدرقه‌امان.

۱۰. پسرک ناهید این‌بار با عصایم سرگرم شده بود. گفت: خاله! فردا که واسه‌م رنگ انگشتی آوردی، هنوز پیر نبودی؟!

فردا=سال قبل

پیر=هر کسی که عصا دارد!

۱۱. امروز صبح افتادم گیر ناهید بی‌خیال. هی از من عجله و از ناهید بی‌خیالی. آخر سر سوار آژانس که شدم، وقتی راننده از ساعت پروازم پرسید، شاکی شد که چرا اینقدر دیر حرکت می‌کنم؟ خلاصه با هر مصیبتی بود خودمان را رساندیم فرودگاه. توی مسیر راننده پیشنهاد کرد که ترمینال پرواز را از دفتری که بلیط را صادر کرده جویا شوم. گفتند ۴. پیرمرد مهربان مرا تا جلوی ترمینال برد و رفتم داخل. دیدم خبری از پرواز تبریز نیست. از اطلاعات پرواز که جویا شدم، گفت باید بروم ترمینال ۲. سریع خودم را رساندم خروجی. ماشینی نبود. یک‌هو مردی از دور با فریاد پرسید: ترمینال۲؟ انگار دنیا را داده باشند. فقط ده دقیقه وقت داشتم. وقتی رسیدم ترمینال۲، خیلی دیر شده بود. کارکنان مهربان فرودگاه به دادم رسیدند و سریع بی‌سیم زدند و خانم مهربانی همراهی‌ام کرد تا گیت. بعد با بیماربر مرا رساندند به هواپیما. یک جای دنج نشستم و نفس راحتی کشیدم. موقع پیاده شدن هم خانم مهمانداری ساکم را برداشت و به آرامی و با جلال و جبروتی از پله‌ها رفتیم پایین و ماشین را برایم نگاه‌داشتند و خانم مهربانی کمک کرد و ساکم را تا خروجی فرودگاه تبریز حمل کرد.

وقتی آنطور با ناز و کرشمه[شما بخوانید درد و رنج] و همراهی خانم مهماندار از پله‌ها پایین می‌آمدم، یاد صحنه‌ی ورود خمینی کبیر افتادم و خنده‌ام گرفت. نمی‌دانم چرا کسی نبود عکس‌ام را بگیرد! هی هی هی!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این سایت از اکیسمت برای کاهش هرزنامه استفاده می کند. بیاموزید که چگونه اطلاعات دیدگاه های شما پردازش می‌شوند.