نوشته بودم که ما کلاً مشمول همان سریال «لحظات دشوار» هستیم؟
و نوشته بودم که در همین سریال پرستاران، گاهی اتفاقاتی را به تصویر میکشند که گویا تلنگری است، گوشزدی است برای بهخاطرسپردن اینکه «معجزه یعنی لمس دردها و دریغهای همنوعان، پیش از آنکه فرصتها از دست برود، پیش از آنکه حادثه اتفاق افتد»؟
سابقه کار زیادی ندارم. ولی چون هم در دوره دانشجویی عاشق کار در اتاقهای پُرریسک بودم و هم یک سال قبل از استخدام در یک بیمارستان ترومایی کار کرده بودم، با تعداد بسیار زیادی بیمار برخورد داشتهام که فرصت بسیار کوتاهی دادند تا زندهاشان کنیم.
[اگر بخواهم تعریف کنم، برای خودش سریال پرستارانی میشود البته با ورژن «معجزه قلبها»] اما آنچه امروز و در این زمان، آرامشی دلنشین به من بخشیده است این است که هرگز در حق هیچ بیماری کوتاهی نکردهام.
نشد تا در نوشتار پیشین، توضیح بدهم که علت توجهم به نقد و مقایسه این دو سریال چه بود. ولیکن اتفاقی که امروز افتاد، و خیل خاطرات تلخی که هنوز در ذهنم جاریاند، وادارم کرد تا بنویسم.
بارها و بارها پیش آمده است که خبر فوت کسی را شنیدهایم و ناخودآگاه گفتهایم: «او که خیلی حالش خوب بود!» این جمله،و تفکر ملهم از این جمله به طرز وحشتناکی خطرناک است. بزرگترین اشتباه یک پزشک یا پرستار این است که بیماری را دست ِ کم بگیرد. حالا گیریم که بخش شلوغ باشد یا کمبود کادر باشد، خستگی و فشار کاری باشد یا فرار حرفهای زیرکانه برخی پزشکان مؤمن و متعهد، باز هم این وسط یک علامت سوال بسیار بزرگ ذهن را درگیر خود میکند و آن اینکه «او که حالش خیلی خوب بود چرا؟»
موردی که امروز اتفاق افتاد، مثل موردی که سالها پیش از نزدیک شاهد وقوعش بودم (+) و در احیاء ِ ناموفق ِ مادری که دو پسر دوقلو در شکم داشت، دخیل بودم، یک فرار حرفهای زیرکانه بود. یعنی پاس دادن ِ یک بیمار هایریسک توسط یک متخصص در یک مرکز آموزشی درمانی که از اتفاق مرکز ارجاع استانی هم میباشد. کاری که به نظر ِ خود ِ من رذیلانهترین رفتاری است که از یک پزشک میتواند سر بزند. اینکه زن ِ جوان ِ حاملهای را از نیمههای شب سر بدوانی و آخر ِ سر با یک تیم ِ احیاء ِ فرمایشی، ساعت مرگش را اعلام کنی نفرتانگیز است. اینکه سهلانگاریات را با به رخ کشیدن دفعات حاملگی بیمار توجیه حرفهای بکنی تا فرافکنی کرده باشی، و خاطرت نباشد که دنیا، دار ِ مکافات است، تهوعآور است.
من، از مُردن ِ زن ِ جوانی که خیلی اتفاقی در درمانگاه دیدم و سه ساعت بعد فریادها و سراسیمهگیهای جهان سومی خبر داد که دچار ایست تنفسی شده است [و نباید به این سادگی هم بوده باشد] ناراحت نشدم. من متأثر شدم چون هنوز و هنوز و هنوز، مادران ِ جوان ِ بارداری در سرزمین ِ من میمیرند نه چون امکانات نیست، نه چون پزشک متخصص و لیسانسیه عالی مامایی نداریم و نه چون بزرگترین و مجهزترین مرکز ارجاع شمال غرب ِ کشور قابلیت مدیریت بحران ندارد، چون و تنها به این خاطر که هنوز هم پزشکانی هستند که فرار حرفهای میکنند. کوتاهیهایشان را توجیه علمی میکنند و با این رویکرد که فلان بیمار ظاهراً مشکلی نداشت، از معاینه و بستری کردن و تحت مراقبت قرار دادن ِ به موقعاش سرباز میزنند و آن وقت وقتی مادر ِ بیمار ِ فوت شده، آنطور مویه میکند و فریاد میزند که خداوند تقاص دخترش و نوزاد داخل ِ شکمش را از آن پزشک بگیرد، من لبخند میزنم و میگویم: طفلک مادر! طفلک مادر!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* دکتر رسولی چند سال ِ پیش، با وجودی که از همان ابتدا در جریان بیماریام بود، تحت تأثیر جوی که توسط هدنرس ِ جدید ایجاد شده بود با من رفتار بدی کرد. در واقع دلم را شکست. آن روز برخلاف تمام ِ مدت درگیریام با ام.اس، او را و هدنرس را نفرین کردم. امروز وقتی دکتر رسولی آمد سراغم و از ابتلای یکی از نزدیکانش به ام.اس صحبت کرد و مشورت خواست، دلم لرزید.