نمیدانم چون دیگر آخرهای خرداد است و چیزی به تیر نمانده است اینطور دلتنگش شدهام یا چون «تو» هر چه بیشتر [تندتر] میگذرد، شبیهتر که میشوی به او، اینطور بغض میکنم؟
و بعد هراس مینشیند به جانم. ترسی که ناگزیرم میکند از تردید، پریشانی و اضطراب ِ داشتن ِ تو. اینکه آیا تمام ماههای من به یک سرنوشت دچار خواهند شد؟
نه که دوست داشتن ِ تو، اینطور که شبیه میشوی به «هادی» برایم شیرین میشود. که دوست دارم این شیرینی برای همین خود ِ تو باشد. برای تن ِ شریف ِ موجودی که نمیدانم کجای زمان گیر افتاده بود که هر چه آهستهتر میرفتم و هر چه درنگ میکردم، نمیرسید به من. که دلگیر بودم و تنها و خسته.
حالا که روشن کردهایم مشعلهای نورس ِ دو سوی جادهای را که آنسویترش، آنجا که به چشم نمیرسد، آنجا که نمیدانم انتهاست یا هنوز ابتدایی دیگر، غریبی نکن با این سینه شوریده پریشان احوالی که بیش از آنچه تو گمان میبری نیازمند توست و شانههای تو و همراهی تو و بودن ِ تو.
حالا که دلنگران ِ دل ِ غمدار ِ مهربانی هستم که سر بر زانوی اندوهش زانوانم را سُست میکند، میشکند، شبیه نباش به هر آنچه ترس مینشاند بر قلبم. شبیه نشو به ضعف، غم، بیکسی. میگذاری دستهایت را بگیرم؟ تا شعر شوم؟ تا در انحنای دلکشترین افق که در انتهای روز، میپیوندد به نور، به خور، چشم در چشم خداوندی که اکراه دارد از عشق، از سوز، از گداختن، نغمهای شویم در گوش هر ارغوانی که شکفت؟
تن بسپاریم به دریا، به موج. دلسپاریم به آسمان، به ابر. به گردش حماسی احساس در زمین. به ترنم به تپیدن. به سرازیری هر موج که بلند است. به شبخیز، گوش بسپاریم به آواز ِ شورانگیز ِ سکوتی که در رگهای ماسهزار جاریست. سالک شویم؟
…