خیلی خیلی به ندرت پیش آمده است که چیزی خریده باشم و بعد با دیدن مشابهات بهتری، پشیمان شده باشم. عموماً هر چیزی که میخرم، به شدت «تک» میباشد و همین «تک» بودن، باعث میشود که همیشه «تاپ» باشد و حتی سالهایی بعد هم که بخواهم از آن استفاده کنم، حتی اگر نخنما و کهنه و مستعمل شده باشد، باز هم مورد توجه قرار میگیرد.
عین حلقهام که به طرز شگفتانگیزی «نک» و «ساده» و «گیرا»ست. همین هم کافی بود تا بین آنهمه انگشترهای شیک و پیک و درشت و ریز و الی آخر، آن شب از ترس اینکه مبادا در فاصله آمدن تو، فروخته شود، خوابم نبرد و بعد بلند شوم بروم سر وقت ِ فروشنده که آقا خواهش میکنم، التماس میکنم این را نفروشید دیگر! و بخندد به من. آره! درست مثل لباسم، که در این فاصله دو هفتهای تا آمدن تو، دل توی دلم نبود که مبادا فروخته شود. که شیک بود/است و «تک».
برای همین هم ابداً از انتخاب «تو»، پشیمان نیستم. اتفاقاً هر چه بیشتر میگذرد، حس اعتماد و علاقهام بیشتر و بیشتر میشود و هر چه بیشتر میشناسمت، شیفتهتر میشوم. چون از همان ابتدا میدانستم و مدام به خودم میگفتم که مردی که دارم انتخاب میکنم، یک «انسان» است. و انسان لزوماً ملغمهای است از خصوصیات خوب و بد. قرار نیست «خوب مطلق» باشی و عاری از اشتباه. تو را باید با تمام ِ خوبیها و بدیهایت میدیدم تا انتخابم درست باشد. و بعد، بدیهایت را شناسایی کنم. اگر شد، کمک کنم آنها را کاهش بدهی و بر خوبیهایت اضافه کنی.
اگر نه، سعی کنم روی آنها متمرکز نشوم تا از خوبیهایت غافل شوم و بعد بشویم کارد و پنیر. اینطوری بود که حس کردم در انتخاب نقاط قوت فراوانی بوده است تا حالا که دو ماه از آن نیمه شب گذشته است، تماشایت که میکنم، غرق در لذتی میشوم که از قنوت بلندتر است، از رکوع والاتر.
خاطرت که هست، گفتم زندگی مشترک، فقط «تو+من» نیست. از خانوادهها بگیر تا بقال سر ِ کوچه، شریکند در این اشتراک به ظاهر دو نفره. مدیریت این اشتراک واقعاً طاقتفرسات. حالا، من در حال ِ مدیریت این ارتباط و اشتراکم. در افت و خیز. در ردّ و پذیرش. در توزین تو و خودم و دنیای پیرامون. و خدا در نظاره. تا من چگونه این معادله را سامان ببخشم. این حالت، این رخداد طبیعیتر از آن است که بخواهی مانع من بشوی و توضیح دادنش از شرح براهین، سختتر. که بخواهی با تو در موردش سخن بگویم. حالا، من در حال جنگم. بعد از چند ماه، که زندگی زیر یک سقف آغاز شد، تو در چالشی جانکاه اسیر خواهی شد.
هر چه باشد تو «مردی»، قویتری. نه که من ضعیف باشم، چون «زن» هستم. اشتباه نکن. «زن» هستم چون از جنس همین موجودات ملوّنی هستم که نسنجیده سخن میگویند و آرزوهای ناکام خود را در من تعمیم میدهند و ذهن مرا با عبثترین مکالمات درگیر میکنند. از طرفی میدانم دارم انرژی گرانبهایی را صرف ِ توهمات آنها میکنم و از طرفی نمیتوانم جلوگیری کنم از حرکتشان، از حضورشان. هستند. ناگزیر وجود دارند.
کاری که میتوانم انجام بدهم، لختی سخن گفتن با دوستانی است که میدانم انسانهای خودساخته و فهمیدهای هستند و میدانند از چه سخن میگویم و درک میکنند چون از همین جنس «من» هستند. که زنگ بزنم به نیلوفر، بنشینم پای صحبت ِ زهرای خوشگلم، یا وقتی فرصتی دست میدهد، هی فرت و فرت با ظریفه درد و دل کنم. همین.
با تو ولی نمیشود عزیزم. نمیشود با یک مرد از این دست صحبتها کرد. ممکن است درد و دلهای مرا، حرفهای ناگفتهای قلمداد کنی از سمت من، بعد دلگیر شوی، دلخور شوی. حس کنی در حقم کم گذاشتهای. و هزار و یک احساس ِناشی از سوءتفاهم که جز درگیری و تشنج، هیچ پیامدی ندارند. تو فقط این روزها «بگو که دوستم داری و تنها از آن منی، آنگاه عشق ما تا پایانِ جهان ادامه خواهد یافت …»
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* اصولاً این خصوصیت زنانه، هیچ ارتباطی با میزان تحصیلات شخص مزبور ندارد. یک مسئلهی اکتسابی هم نیست. مشخصهای است درونزاد، عمقی و تغییرناپذیر.
** این سه نفر، سه دوست، مشخصاً افرادی هستند که شناختی همه جانبه روی من و زندگیام دارند. وقتی مشکلی را مطرح میکنم، مشکل مرا، با ذهنی فعال، همه جانبه موشکافی میکنند. سطحی و اللهبختکی و از سر شکم سیری نظر نمیدهند. میفهمید که!